دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دردانه مادر

آراد شش ماهه

آراد عزیزم سلام امروز تولد خاله فاطمه است. ۱۹مرداد به دنیا اومده. یادم افتاد که توام امروز شش ماهه شدی. قربونت برم ایشالله سه ماه دیگه می گیرمت تو بغلم. تو این چند وقت علاقه عجیبی به کتاب خوندن پیدا کردم. اولین کتاب هم خونه بود که بابایی واسم خرید. بعدش کسی می آید. بعد سووشون ، کیمیا خاتون، احمد شاملو و ...  همش دوست دارم بخونم انگار یه عطشی پیدا کردم که قبل از اینکه بیای اطلاعاتمو زیاد کنم.  اعتراف می کنم که همیشه از اینکه فرزندم ازم سوالی بپرسه و جوابشو ندونم نگران بودم. دوست دارم اینقدر بدونم که واسه همه سوالات جواب خوب و کاملی داشته باشم. به هر حال حتی اگر  اینطورم نباشه بدون مامانی تمام تلاششو کرد تا سوالای عز...
19 مرداد 1393

خرید واسه نی نی

سلام دردانه من تعطیلات عید فطر پدر جون و مادر اومدن پیشمون. اینقد شیطونی کردی که مادر وول خوردنات رو دید. قربونت برم که اینقده وول می خوری ... بالاخره همگی با هم رفتیم چند تا لباس کوچولو موچولو واست خریدیم. البته دوست دارم قبل از اون اولین کادویی که مادر و خاله معصومه از کربلا واست آوردن رو بهت نشون بدم.                 حالا نوبت اولین خرید واسه دردانه کوچولوه:           اینم کادوی مادر و پدر جون واسه آراد کوچولو: دستشون درد نکنه ... دردانه عزیزم، اتاقت تقریبا خالی شده...
12 مرداد 1393

گرمای تابستون

سلام عزیزم حالا دیگه به حرفام عکس العمل نشون میدی. مثل همین حالا که بهت سلام میدم و تو از توی شکمم ضربه می زنی. مگه متوجه میشی که دارم باهات حرف می زنم عزیزم؟!  گاهی که خوب به بزرگ شدنت فکر می کنم واقعا در بزرگی و عظمت خدا می مونم. واقعا آفرینش انسان یک معجزه بزرگه. پسرم شیطنت این روزات خیلی زیاد شده و من تا دیروز که از دکترت پرسیدم واقعا گاهی اوقات می ترسیدم که چرا اینقد وول می خوری. دکترت دیروز بهم اطمینان داد که تکون خوردن زیادت مشکلی نداره. پس بچرخ بازی کن جوجه من و منو سراپا غرق شادی کن.  چند وقته خیلی هوا گرم شده میگم یهو توی دلم نپزی پسرم. مامانی که کاملا از تنش آتیش می باره.  همه میگن که زنجان اینجوری گرما ند...
5 مرداد 1393

تولد مامانی

سلام کوچولوی عزیزم خیلی وقته واست ننوشتم عزیزم یکمی مشغول بودم و نفهمیدم روزا چطوری گذشت دو روز پیش تولدم بود پسرم پارسال جشن نگرفتم و بعدا پشیمون شدم البته منظورم از جشن یه مهمونیه کوچیکه که هر سال بود بجز پارسال امسال تصمیم گرفتم به افتخار وجود توام که شده جشن بگیرم رفتیم توی پارک و اونجا جشن گرفتیم خیلی خوش گذشت توام حسابی وول خوردی فکر کنم اثرات کیک بود آره مامانی؟ البته این روزا به حدی تکون می خوری که گاهی نگرانت میشم میگم شاید اذیتی شاید جات خوب نیست می دونم که منم زیادی تکونت میدم ببخش دیگه عزیزم گاهی یادم میره یه عزیز کوچولو تو دلم دارم بابایی یه کادو خوشگل بهم داد که الان با اون دارم واست می نویسم دستش ...
24 تير 1393

ماه رمضان

سلام پسرم دیروز با هم رفتیم دکتر تا جواب آزمایش و سونو رو به دکتر نشون بدیم. خدا رو شکر همه چیز خوب بود و قلب مهربونت منظم می زد. فقط حیف که خیلی کوتاه صدای قلبتو شنیدم. زود گوشی رو از رو شکمم برداشت   ولی همونشم غنیمت بود عزیزم. خدا رو هزاران بار شکر که همه چیز خوب بود. فرزندم این روزا احساس آرامش بیشتری دارم و دوست دارم روزی بزرگ بشی و شرایط زندگیمونو واست خوب توضیح بدم. شاید دوست دارم اونا رو خصوصی خصوصی بهت بگم. فقط واسه اینکه یاد بگیری چطور زندگی کنی.  امروز ماه رمضان شروع شده. حس خوبی دارم. نمی تونم روزه بگیرم به خاطر تو جوجه کوچولو که تو شکمم هستی، اما عاشق لحظه های افطار ماه رمضانم. خیلی حس معنویت داره...
8 تير 1393

واکسن

سلام جوجه عزیزم خیلی دلم می خواست زودتر واست بنویسم اما این چند وقت همش بی حالم. انگار داری بزرگ می شی عزیزم بازم زود گرسنه ام میشه. بلند شدن واسم خیلی سخت شده و خیلی اوقات نمازم رو نشسته می خونم. دوشنبه هفته قبل سرکار حالم بد شد. فشارم به شدت افتاد. همکارم خیلی لطف کرد و با من تا خونه اومد. می ترسید موقع رانندگی باز حالم بد شه. دست گلش درد نکنه.  امروز رفتم واکسن کزاز زدم که اگه یهو زخمی شدم مشکلی واسه جوجه کوچیکمون پیش نیاد. یه تصمیم تقریبا مهم هم امروز گرفتم که امیدوارم بعدا از این تصمیمم خوشحال بشم.  پسر گلم با بابایی رفتیم واست لباس نگاه کردیم جقدر زیبا بودن. دوست داشتم همه رو واست بخرم.  بابایی این روزا یکم س...
1 تير 1393

خدایا به خاطر سلامتی دردونه هزاران بار شکر

پسرم دلبندم سلام چقدر نوشتن برای یک مرد کوچیک سخته. مامانی نمی دونم چطوری واست بنویسم. عزیز مادر دیروز رفتیم سونوگرافی مرحله دوم برای سلامت جنین. تنهایی رفتم اما بابایی خودش رو رسوند بهمون. حضور پدرت چقدر بهم آرامش داد. خدا می دونه تو اون لحظات چی کشیدم. نگران سلامتیت بودم عزیزم. چند روز بود تکوناتو حس نمی کردم واسه همین می ترسیدم. من و تو بابایی رفتیم پیش دکتر. آقای دکتر مثل همیشه مودب و خونگرم بود. قلبم داشت میومد توی دهنم. بابایی همش بهم اشاره می کرد که آروم باشم. وقتی فهمیدم قلب خوشگلت می زنه یکم آروم شدم تا بقیه چیزا هم چک بشه. دکتر یه جایی زوم کرده بود هی چک می کرد نمی دونستم چیو داره با دقت چک می کنه بعدش...
25 خرداد 1393

دردانه 4 ماهه و سرماخوردگی مامان

سلام دردانه عزیزم یکشنبه 19 خرداد 4 ماهت تموم شد و وارد 5 ماه شدی. مبارک باشه عزیزم. سه شنبه هفته قبل یعنی یک هفته پیش من و تو بابایی رفتیم به دیدن مادر و پدر جون و بقیه فامیل. یکم توی راه اذیت شدی اما خوب تحمل کردی دردونه من. مامانی اونجا سرما خورد. اما با وجود سرماخوردگی حسابی خوش گذشت (خدایا شکرت) الانم مامانی هنوز مریضه اما به خاطر جوجه خوشگلمون تحمل می کنم که دارو استفاده نکنم. دردونه ازت می خوام وقتی خودت بزرگ شدی و رسیدی به این پست، تصمیم بگیری که همیشه شاد زندگی کنی. اون وقته که طعم خوشبختی رو حتی توی بدترین لحظه ها حس می کنی. به امید اون روز.....     ...
20 خرداد 1393

16 هفته دردانه تموم شد

سلام دردانه ام خوبی عزیزم؟ روز جمعه تصمیم گرفتیم سه نفری بریم یه دوری بزنیم. دور زدن همان و رفتن به روستای شیلاندر همان. فقط 15 کیلومتر از شهر فاصله داشت اما یک ساعت بیشتر طول کشید تا رسیدیم. یه جاده خاکی پر از دست انداز. اما بعد از این 15 کیلومتر، یه بهشت قایم شده بود. واقعا دیدنی بود. خونه هاش مثل ماسوله بودن. صدای پرنده ها خیلی شنیدنی بود. عجب جایی بود. فقط می دونی مشکل چی بود خوراکی با خودمون نبرده بودیم به امید اینکه اونجا خرید می کنیم. رستوران که نداشت هیچ حتی یه مغازه هم نداشت. واسه همین مجبور شدیم از یه خانم دو تا نون محلی بگیریم. خیلی با نمک بود. خلاصه حسابی بهت خوش گذشت. ساعت 4 رسیدیم خونه و 3 تایی دور ...
11 خرداد 1393

مسکن دردانه

سلام دردانه عزیزم چند وقت بود احساس می کردم خونه ای که توش هستی دیگه واست تنگ شده، خیلی اذیت می شدی. آخه مامانی هنوزم تا هفته قبل شلوار جین می پوشید. توام هر روز ابراز ناراحتیت بیشتر می شد. هشت ساعت توی یه جای تنگ که دائم بهت فشار بیاد واقعا ناراحت کننده است می دونم عزیزم. منو ببخش. آخه می دونی یه جورایی احساس می کردم اگه شلوار پارچه ای بپوشم هم بد تیپ میشم و هم اطرافیان می فهمن که انگار داره یه تغییراتی ایجاد میشه. می دونی دردانه ام واسه خانما یکم سخته که آقایون متوجه این تغییرات ظاهری بشن. خلاصه بعد از اینکه کلی اذیتت کردم بالاخره شلوار بارداریمو پوشیدم. خیلی جالب بود صبح که اومدم نشستم تا کارمو شروع کنم احساس کردم دیگه به شکمم فشار ...
1 خرداد 1393