دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دردانه مادر

کوتاهی مو

  سلام پسر عزیزم دو روز پیش بابایی موهاتو کوتاه کرد. خیلی خیلی بامزه شدی. انصافا کار خیلی سختی بود. پشت گردنت یه کوچولو قرمز شد. آخه وول خوردی و نوک قیچی گردنتو گرفت.  مبارک باشه عزیزم. فکر می کردم موهات بریزه اما تا حالا که نریخته.  خداروشکر که اومدی به زندگیمون خدا حفظت کنه آراد عزیزم ماشالله لا حول و لا قوه الا بالله امروز دختر دایی کوچولوت به دنیا اومد. قدمش مبارک باشه. داییت خیلی خوشحال بود. ایشالله بتونیم به زودی ببینیمشون.   ...
13 بهمن 1393

واکسن دوماهگی

از یک هفته قبل از موعد واکسنت نگران بودم. کلی توی اینترنت و نی نی سایت سرچ کردم که چطوریه و این باعث شد که بیشتر دچار استرس بشم. واسه اینکه بابایی همراهمون باشه یک روز دیرتر یعنی ۲۵ دی راهی مرکز بهداشت شدیم. قبلش طبق مطالعاتم حمام بردمت شیر و قطره استامینوفن بهت دادم. اول قطره فلج اطفال رو دادن بعد عزیز و بابایی پاتو گرفتن و من رفتم دم در و پشتمو کردم که نبینم. واکسن پنج گانه رو روی ران چپت زدن و یهو جیغ تو بلند شد. طبق چیزایی که خونده بودم انتظار داشتم ساعتها گریه کنی. واسه همین با شنیدن جیغت اشکام تند تند سرازیر شدن. اما در کمال تعجب دیدم همون یه جیغ بلند بود و اصلا گریه نکردی. منم از خجالت که بیشتر از تو گریه کردم سرمو انداختم پایین. وزنت...
27 دی 1393

بی خوابی

آراد عزیزم می خوام واست از بی خوابیهام بنویسم. الان ساعت ۱۱ شبه روی پام خوابیدی اما خواب کجا بود؟! دایم بیدار میشی و پیچ و تاب می خوری. از وقتی یادم میاد هیچ وقت نتونستم صبح زود بیدار شم و سرحال باشم. یا باید دیر بیدار شم و یا اینکه اگر زود بیدار بشم باید قبل از ظهر یکم بخوابم. از وقتی از خونه پدر جون برگشتیم دیگه صبحا مادر نیست که تو رو نگه داره تا من یک ساعت بخوابم. واسه همین هر روز از ساعت ۷ تا خود ظهر گیجم. خوابم میاد شدید و دیگه کسی نیست کمکم کنه. یکی از دوستان خیلی قشنگ مراحل خواب یک مادر رو وصف کرده. با اومدن یه کوچولوی نازنین، یه مادر اول باید عادت کنه که نخوابه. چون هر لحظه و در هر زمانی اون کوچولو ممکنه بیدار بشه. پس اولین مرحل...
27 دی 1393

مامان تنبل

آراد عزیزم من عاشق عکس انداختن هستم. تا جایی که می تونم ازت عکس میندازم اما واسه گذاشتن تو وبلاگت تنبلی می کتم. آخه یه وروجک کوچولو دارم که حسابی خسته ام می کنه. عکس پایین رو وقتی انداختم که تو تختت خوابیده بودی ببین چقد کوچولویی       عکس پایینی تو بغل بابات بودی عزیزم     عکس بعدی تو بغل عمه ات خواب بودی عسلم     این یکی عکس هم وقتی بود که برای اولین بار با من و بابایی رفته بودی بیرون و خسته برگشته بودی خونه  ای جونم با اون نگاه شیرینت     ماشالله لا حول ولا قوه الا بالله خدا همه بچه ها رو واسه پدر مادراشون حفظ کنه. ...
22 دی 1393

پسرک شیرین ما

دوست دارم تمام شیرین کاری هاتو واست بنویسم حیف که بعضی هاشو یادم میره و یا فرصت نمیشه. فکر می کردم هنوز منو نمی شناسی اما دو بار که رفته بودم بیرون وقتی برگشتم خونه تا منو دیدی گریه کردی نمی دونی چه حسی بهم دست داد. باور نمی کردم یه جوجه کوچولوی گرسنه اینجوری منتظرم باشه. شبا وقتی زیاد می خوابی و گرسنه از خواب بیدار میشی وای که چقد شیرین میشی. دوست دارم تو اون لحظه فشارت بدم اینقد دوست داشتنی میشی. واسه شیر خودن یه جورایی حمله می کنی. البته تقریبا اکثر اوقات تند تند و باحرص شیر می خوری طوری که بارها شیر پریده توی گلوت و حسابی منو ترسوندی. بعد از شیر خوردن تمام صورتت آغشته به شیر میشه و حسابی خنده دار میشی. آراد عزیزم یه شب تو خواب دستم افت...
21 دی 1393

من و بابایی و آراد

به خاطر کولیکت با پدر جون و مادر رفتیم همدان پیش دکتر ایرج صدیقی. دکتر خوبی بود. گفت که درمانی نداره و باید خودش خوب بشه. تو سه هفته ای که اونجا بودیم مادر و پدر جون حسابی تو زحمت افتادن. چقد بهت وابسته شده بودن. پدر جون واست گردن گوسفند گرفته بود که زودتر بتونی گردنتو نگه داری. واسمون نعنا می خرید  تا تو آرومتر بشی. وقتی اومدیم چقد دلشون گرفت. پسرم چه کردی با دل بابا مامانم عزیزم؟ پنج شنبه گذشته بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم زنجان. برای اولین بار سه تایی شدیم. تو بین من و بابایی می خوابی. روز اول خیلی گریه کردی و بابایی که به گریه هات عادت نداشت حسابی ناراحت شد. اما آروم آروم داری بهتر میشی.  منم بدنم داره به حالت عادی برمیگر...
14 دی 1393

دوری از بابایی

۸ دی پسرم دلبندم سلام امروز یک ماه و نیمه شدی. روزهایی که گذشت پر بود از شادی و خستگی.  همه بهم می گفتن چهل روز که بگذره آروم میشی. اما هنوز آروم نشدی. دایم به خودت پیچ می خوری و دل من پر از غصه میشه. تو خواب همش درد داری. چندین بار دکتر بردیمت اما خوب نشدی. زیاد که بی قراری می کنی بدنم دیگه جواب نمیده. کم میارم. همه ترسم اینه که از خونه پدر جون که برگردیم خونه خودمون تنهایی چه کنم اگه بی قرار بشی. اینجا مادر و پدر جون کمکم می کنن. اما اونجا بابایی زیاد نمی تونه کمک کنه.  این روزا هر مادری رو که می بینم تو دلم میگم چقدر برای بزرگ کردن بچه اش زحمت کشیده. پس چرا هیچ مادری بهم نگفته بود چقد سخته! شاید من درک نکردم. شاید تو بچه...
8 دی 1393

سالگرد ازدواج

یکشنبه ۲۳ آذر  آراد عزیزم فردا یک ماهه میشی. خداروشکر که دوره نوزادیت رو به سلامتی پشت سر گذاشتی. از لحظه تولد تا به امروز، هم لحظه های شاد داشتم و هم لحظات سخت.  سرماخوردگی و دندون درد و درد استخوان انتهایی ستون فقرات و بخیه درد و ... همه و همه دست به دست هم دادن تا نتونم از ذره ذره بودنت لذت ببرم. سردرگمی موقع گریه های بی امان و نفهمیدن علت گریه و این اواخر سرماخوردگیت حسابی آزرده ام کرده. بیست روز اول مادر جون پیشمون بود. بعد یک روز تنها موندیم و بعدش چهار روز رفتیم خونه آقاجونت. خستگی جسمی من باعث شد تصمیم بگیریم بریم پیش مادر و پدر جون. درسته هنوز چهل روزت نشده اما تنهایی از پس انجام کارا بر نمیام. از پا قدم خیرت ماشین ر...
23 آذر 1393

مادرانه های سخت و شیرین

آراد عزیزم سلام حالا دیگه می تونم ببینمت می تونم لمست کنم می تونم ببوسمت  به راستی که بوی بهشت میدی  هر بار نگات می کنم خدارو برای این معجزه بزرگ شکر می کنم. تمام اجزای بدنت منو یاد بزرگی خدا میندازه. عزیزم از وقتی به دنیا اومدی کولیک اذیتت می کنه. اینقدر به خودت پیچ می خوری و قرمز میشی که دلمدمی خواد اون لحظه بمیرم و عذاب کشیدنت رو نبینم. شب بیداری خیلی سخته انگار تمام انرژی بدنت رو از  دست میدی.  تا ۱۴ آذر مادر پیشمون بود و باعث دلگرمی. چقدر واست شعر می خوند. چقدر نازت رو می خرید. چقدر با دقت نگاش می کردی. قرار بود من و تو با مادر بریم اما دندون درد مامانی باعث شد رفتنمون کنسل بشه. واسه همین  ...
17 آذر 1393

خاطره تولد آراد عزیزم

دکتر گفته بود که ۲۶ آبان باید بیای. واسه همین مادر و پدرجون جمعه ۲۳ اومدن که مادر پیشم بمونه. پدر جونم خیلی دوست داشت تو رو ببینه بعد برگرده. آخه باید می رفت سرکار. با تمام خستگی اون شب مادر و پدر جون توی پیاده روی با من و تو بابایی همراهی کردن. خیلی خوش گذشت. بعدش مامانی یه دوش گرفت و خوابیدیم. ساعت یک بود که فهمیدم داری میای. رفتم تو اتاق خواب و یادداشتهای کلاس آموزشی رو آوردم و خوندم. با اینکه خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودم واقعا ترسیده بودم. بابایی مادر و پدر جون خسته بودن. دلم نیومد بیدارشون کنم. فقط ساعت سه به بابایی گفتم آراد داره میاد اما بخواب تا صبح. ساعت ۶ دیگه تحملم تموم شد. مادر جون رو بیدار کردم. بابایی هم بیدار بود. پدرجون ب...
2 آذر 1393