دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

دردانه مادر

گرمای تابستون

1393/5/5 17:57
نویسنده : مادر دردانه
182 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

حالا دیگه به حرفام عکس العمل نشون میدی. مثل همین حالا که بهت سلام میدم و تو از توی شکمم ضربه می زنی. مگه متوجه میشی که دارم باهات حرف می زنم عزیزم؟! 

گاهی که خوب به بزرگ شدنت فکر می کنم واقعا در بزرگی و عظمت خدا می مونم. واقعا آفرینش انسان یک معجزه بزرگه.

پسرم شیطنت این روزات خیلی زیاد شده و من تا دیروز که از دکترت پرسیدم واقعا گاهی اوقات می ترسیدم که چرا اینقد وول می خوری. دکترت دیروز بهم اطمینان داد که تکون خوردن زیادت مشکلی نداره. پس بچرخ بازی کن جوجه من و منو سراپا غرق شادی کن. 

چند وقته خیلی هوا گرم شده میگم یهو توی دلم نپزی پسرم. مامانی که کاملا از تنش آتیش می باره. 

همه میگن که زنجان اینجوری گرما نداشته قبلا اما الان که واقعا گرمه. 

امروز ۲۴ هفته و ۴روزته عزیزم. داری واسه خودت مردی میشی ها. مامانی هم که توی این چند وقت ۸ کیلو زیاد کرده! پیش خودمون بمونه ها خیلی مامانی شیکمو شده !

روز عید فطر قراره پدر جون و مادر بیان زنجان. می دونم توام مثل مامانی حسابی خوشحالی عسلم. مامانی که واقعا دل تنگشونه.

نمی دونم وقتی واسه خودت مرد شدی و خواستی ازدواج کنی هیچ وقت من راضی میشم که به خاطر همسرت یه شهر دیگه باشی یعنی از ما دور بشی. نه حتی نمی تونم فکرش رو بکنم. گاهی میگم مگه آدم چقدر عمر می کنه که خودشو از نعمتی مثل پدر و مادر دور کنه. من که نفهمیدم چطور شد که ساکن زنجان شدم. ببین عشق بابات با من چه کرده پسرم.

 

چقد حرف زدم واست!

مثل همیشه ازت می خوام که شاد زندگی کنی. خودت رو در قید و بند سختیهای روزگار قرار نده. آزاد باش یه مرد آزاد. مرد باش یک مرد به معنای واقعی کلمه.

 

پسندها (3)

نظرات (1)

زهرا - گل بهشتی من
6 مرداد 93 9:07
دلم غنج رفت از فکر کردن به نوشته هات. لذت ببر از این روزهای مادرانه.[زهرا جان ممنونم که میای بهم سر میزنی خدارو هزاران بار شکر برای این روزها]