دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دردانه مادر

پدر دردانه

سلام دردانه ام چقدر دلم می خواد باهات حرف بزنم. خیلی زوده اما از هفته پیش می تونم حرکاتت رو احساس کنم. نمی دونی عزیزم چه حس قشنگیه. وقتی بهت فکر می کنم بی اراده چشام پر از اشک میشه. عزیز مادر بدون خیلی چشم انتظارتم. بزرگ شو قوی شو... آبان ماه منتظرتم عزیز دلبندم. دردانه ام همیشه بدون که دوست دارم مثل پدرت انسان باشی درست باشی. خودت میای و می بینی که پدرت یه گنجینه است. مهربون مهربون مهربون تا دلت بخواد مهربون می دونی چقدر واسه تربیتت نقشه ها کشیده؟ می دونی جقدر دوست داره محکم و با اراده باشی؟ همیشه به من میگه لوسش نکنی ها!!!!!!!!! آخه می دونه من یه مادرم و مادر یعنی هر آنچه داری نثار فرزند.... دردا...
21 ارديبهشت 1393

سونوگرافی ان تی دردانه

سلام عزیز 61 میلی متری من دیروز با بابایی رفتیم سونوگرافی و آزمایشگاه واسه اطمینان از سلامتی تو. دکتر سونوگراف که راضی بود ازت نازنینم . می دونی قدت 61 میلیمتر بود و وزنت 62 گرم. قلب خوشگلت داشت منظم می زد. با توجه به قد و وزنت گفت که 12 هفته و 2 روزه سنت. ای جانم چقدر کوچیکی دردونه. چقدر استرس داشتم به صفحه مانیتور نگاه می کردم اما واقعا نمی دیدم، نگران بودم. اما بابایی با دقت داشت بهت نگاه می کرد. می دونی بابایی چی می گفت؟ می گفت شبیه خودمه! آره کلک شبیه بابات شدی؟ بابایی این روزا به شوخی هوشنگ یا شاهرخ صدات می کنه. کلی می خندیم. دیشب هم که می گفت آرام چه اسم قشنگیه. خلاصه من نفهمیدم...
16 ارديبهشت 1393

دل تنگیهای دردونه و مامان

عزیز دردانه مامان سلام دیشب خیلی بی قراری می کردی درست مثل مامانی. دلیلشو می دونم تو هم مثل من دل تنگ بابا حمید شده بودی. بابایی رفته بود کاشان. با اینکه می دونستیم که شب برمی گرده اما هر دو حالمون خراب بود. به بابا اس ام اس دادم که " دردونه دل تنگته ". نخند دردونه من ... می دونم به چی می خندی.... خوب منم دل تنگ بابایی بودم از زبون تو گفتم بهش. چی میشه مگه مامان جان؟ می دونی یازده هفته ات تموت شده و هفته بعد باید با هم بریم دکتر. الان بابا حبه انگور صدات می زنه. راستی پنج شنبه جمعه ای که گذشت مادر و پدر جون اومدند به دیدنمون. بهشون گفتم اگه  یه دختر ناز باشی اسمت غزال میشه و اگه یه پسر تپل باشی آراد. مادر که خیل...
9 ارديبهشت 1393

تمشک به دریا می رود

دردانه ام سلام هفته قبل ذغال اخته بودی اما این هفته بابا تمشک صدات میکنه. هر هفته که بزرگ میشی اسمت عوض میشه عزیزم. تمشک من پنج شنبه دومین سفرت رو رفتی. سه نفری رفتیم بندر انزلی. برای اولین بار دریا رو دیدی. احساس کردم که خیلی دوست داشتی. کلی سه نفری عکس انداختیم. تو خوب فیگور می گرفتی ها کلک.... یکم موقع رفتن، جاده طارم اذیتت کرد اما خدا رو شکر خوب شدی گلم. امیدوارم به زودی بیای تو بغلم، اونوقت با هم بریم سفر. وای خدای من یعنی میشه.................... ...
23 فروردين 1393

قلب کوچک دردانه

سلام عزیزم دردانه من چند روزه خیلی فعال شدی و باعث میشی من یهو ساعت 3 شب برم تو یخچال. یه روز ساعت 5 صبح بابایی در حال خوردن دستگیرمون کرد. راستی می دونی چقدر شیطونی؟ دیروز آب پرتقال بابا رو خوردی!!!!! دردانه عزیزم اولین روز بعد از تعطیلات یعنی 16 فروردین بردمت دکتر گفت قلب خوشگلت داره منظم می زنه. کلی خوشحال شدیم. مخصوصا بابایی. خیلی ذوق کرد. به خاطر وجودت خدا رو شکر می کنم عزیز دلم. دیگه الان همه می دونن که تو اومدی تو دل من. طاقت نیاوردم که نگم. فقط میگم دوستت دارم. ...
19 فروردين 1393

سال نو مبارک

دردانه ام نمی دونی چقدر خوشحالم که امسال به خانواده ما اضافه میشی از خدا خواستم که سالم و سلامت بیای تو بغلم عزیز دلم عیدت مبارک بابا بوسیدت اما من نمی تونم ببوسمت عزیزم   
29 اسفند 1392

چهارشنبه سوری

دردانه عزیزم امشب خیلی از خدا خواستمت از ته قلبم خواستم که بیایی توی زندگیمون شب چهارشنبه سوری  بود از صداهای بلند خیلی می ترسیدم که بترسی با دستم گرفته بودمت کاش نترسیده باشی عزیز دلم دردانه ام بیا به زندگیمون خیلی منتظرتم عزیزم    
27 اسفند 1392

مهر پدری

دردانه ام، عزیز کوچولوی من هر روز بابایی دو تا لقمه واسه من درست می کنه که سرکار بخورم. می دونی الان 2 روزه بابایی 3 تا لقمه درست می کنه؟ می گه: دو تا واسه مامان یکی واسه جوجه جوجه کوچیک ما برای اومدنت لحظه شماری می کنیم. راستی یادم رفت بگم مامانی یه دوست خیلی مهربون داره که به پیشنهاد ایشون واست وبلاگ درست کردم، ایشالا یه روزی ازشون تشکر می کنی عزیزم.   ...
26 اسفند 1392

دردانه عزیز ما

دیروز روز پر استرسی بود واسم عزیزم. نگرانت بودم. هر چند می دونستم به حرف بابایی گوش میدی. با هم رفتیم سونو. گفت توی 5-4 هفته هستی و همه چیز خوبه. ساک خوشگلتو با خودت برداشته بودی عزیزم. بابا خونه منتظر بود.  عکستو نشونش دادم کلی ذوق کرد. رفتیم بیرون شام خوردیم، آره عزیزم واسه تو جشن گرفتیم. شب هم بردیمت خونه بابای بابایی (بابا باقر). تولد عمه ات بود. خوشحال بودی می دونم عزیزم. توام کیک خوردی کلک ...
25 اسفند 1392

دردانه ام نگرانتم عزیزم

دردانه عزیزم سه شنبه 20 اسفند بردمت دکتر. انگار یادت رفته بود ساکت رو با خودت برداری  (ساک حاملگی مشاهده نشد). عزیز دلم کلی نگرانت شدم. رفتم آز بتا دادم 1030 بود. دکتر گفت که هنوز وقت هست که نی نیمون ساکش رو برداره. ساک حاملگی باید وقتی بتا در محدوده 1500-500 هست تشکیل بشه. اومدم خونه به بابات گفتم. اونم اومد تو گوش تو گفت که ساکتو با خودت برداری. امروز می برمت سونوگرافی. به مامان نشون بده که دردانه من حرف باباشو گوش میده ...
24 اسفند 1392