خاطره تولد آراد عزیزم
دکتر گفته بود که ۲۶ آبان باید بیای. واسه همین مادر و پدرجون جمعه ۲۳ اومدن که مادر پیشم بمونه. پدر جونم خیلی دوست داشت تو رو ببینه بعد برگرده. آخه باید می رفت سرکار. با تمام خستگی اون شب مادر و پدر جون توی پیاده روی با من و تو بابایی همراهی کردن. خیلی خوش گذشت. بعدش مامانی یه دوش گرفت و خوابیدیم. ساعت یک بود که فهمیدم داری میای. رفتم تو اتاق خواب و یادداشتهای کلاس آموزشی رو آوردم و خوندم. با اینکه خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودم واقعا ترسیده بودم. بابایی مادر و پدر جون خسته بودن. دلم نیومد بیدارشون کنم. فقط ساعت سه به بابایی گفتم آراد داره میاد اما بخواب تا صبح. ساعت ۶ دیگه تحملم تموم شد. مادر جون رو بیدار کردم. بابایی هم بیدار بود. پدرجون بیدار شد و معلوم بود خوشحاله که می خواد به زودی تو رو ببینه. از زیر قران رد شدیم و رفتیم بیمارستان. فقط می گفتم خدا نگن زوده و برگردید خونه. اما تا رفتم بستری شدم . دهانه رحمم ۶ سانت باز شده بود. تا ساعت هفت نوار قلبتو گرفتن خوب بود. اما وقتی کیسه آب رو پاره کردن فهمیدن تو پی پی کردی آرادم. واسه همین کلی دکتر و ماما اومد بالا سرمون. اما تو حالت خوب بود و نظر دکترا این بود که تا وقتی قلبت منظم باشه سزارین نشم. آراد عزیزم نمی دونم اون لحظات سخت رو واست وصف کنم فقط خیلی سخت بود خیلی. اصلا نمی دونم چطور اونجوری داد می زدم. اما دایم می گفتم یا زهرا یا علی.... و واقعا با صدا کردنشون انرژی می گرفتم. بالای سرم پر از دکتر و ماما و پرستار بود. تمام بدنم می لرزید. یه مامای مهربون که واسش از خدا خوشبختی خواستم بالای سرم بود که دایم بهم انرژی می داد. خدا همیشه کمکش کنه که خیلی کمکم کرد. وقتی رفتم اتاق زایمان فهمیدم دارم به آخرش نزدیک میشم. خیلی بهم فشار اومد اما عزیزم عشقم امیدم ساعت ۹ و ۱۰ دقیقه بود که اومدی. باور نمی کردم فقط سه ساعت از اومدنم به بیمارستان گذشته. انگار تمام روز توی فشار بودم. آرادم گریه کردی صداتو شنیدم. گریه می کردم. باورم نمی شد. گریه امونم نمی داد. وقتی گذاشتنت روی سینه ام تنت داغ بود و سرت پر از موی مشکی. گریه می کردی. فقط گریه می کردم پا به پای تو. مراحل بعدی هم خیلی سخت بود. اما دیگه خوشحال بودم که تو اومدی عسلم. واست لباس پوشیدن. چقد خوشگل شده بودی. انگار خواب بودم. بردنم یه اتاق دیگه . مادر اومد پیشمون. چقد اون خرمای بعد از زایمان بهم چسبید. مرسی زهرا جونم که بهم گفتی خرما ببرم.( زهرا دوست مامانیه که توصیه هاش خیلی به دردم خورد). یکم که گذشت قرار شد بریم تو بخش. توی راه بابایی رو دیدم. بازم گریه کردم. کاش اون لحظه متوقف می شد. اون شب بیمارستان موندیم. مادر خیلی اذیت شد اما خوشحال بود که تو اومدی پسرم. واقعا پسر خوبی هستی که درست به موقع اومدی. آخه پدر جون واقعا دوست داشت تو رو ببینه. بهم زنگ زد و گریه کرد. نتونست صحبت کنه. مامان بابایی و عمه افسانه هم اومده بودن. معلوم بود خیلی خوشحالن. فردای اون روز مرخص شدیم. فقط می تونم بگم خدایا شکرت.