دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

دردانه مادر

خاطره تولد آراد عزیزم

1393/9/2 14:38
نویسنده : مادر دردانه
215 بازدید
اشتراک گذاری

دکتر گفته بود که ۲۶ آبان باید بیای. واسه همین مادر و پدرجون جمعه ۲۳ اومدن که مادر پیشم بمونه. پدر جونم خیلی دوست داشت تو رو ببینه بعد برگرده. آخه باید می رفت سرکار. با تمام خستگی اون شب مادر و پدر جون توی پیاده روی با من و تو بابایی همراهی کردن. خیلی خوش گذشت. بعدش مامانی یه دوش گرفت و خوابیدیم. ساعت یک بود که فهمیدم داری میای. رفتم تو اتاق خواب و یادداشتهای کلاس آموزشی رو آوردم و خوندم. با اینکه خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودم واقعا ترسیده بودم. بابایی مادر و پدر جون خسته بودن. دلم نیومد بیدارشون کنم. فقط ساعت سه به بابایی گفتم آراد داره میاد اما بخواب تا صبح. ساعت ۶ دیگه تحملم تموم شد. مادر جون رو بیدار کردم. بابایی هم بیدار بود. پدرجون بیدار شد و معلوم بود خوشحاله که می خواد به زودی تو رو ببینه. از زیر قران رد شدیم و رفتیم بیمارستان. فقط می گفتم خدا نگن زوده و برگردید خونه. اما تا رفتم بستری شدم . دهانه رحمم ۶ سانت باز شده بود. تا ساعت هفت نوار قلبتو گرفتن خوب بود. اما وقتی کیسه آب رو پاره کردن فهمیدن تو پی پی کردی آرادم. واسه همین کلی دکتر و ماما اومد بالا سرمون. اما تو حالت خوب بود و نظر دکترا این بود که تا وقتی قلبت منظم باشه سزارین نشم. آراد عزیزم نمی دونم اون لحظات سخت رو واست وصف کنم فقط خیلی سخت بود خیلی. اصلا نمی دونم چطور اونجوری داد می زدم. اما دایم می گفتم یا زهرا یا علی.... و واقعا با صدا کردنشون انرژی می گرفتم. بالای سرم پر از دکتر و ماما و پرستار بود. تمام بدنم می لرزید. یه مامای مهربون که واسش از خدا خوشبختی خواستم بالای سرم بود که دایم بهم انرژی می داد. خدا همیشه کمکش کنه که خیلی کمکم کرد. وقتی رفتم اتاق زایمان فهمیدم دارم به آخرش نزدیک میشم. خیلی بهم فشار اومد اما عزیزم عشقم امیدم ساعت ۹ و ۱۰ دقیقه بود که اومدی. باور نمی کردم فقط سه ساعت از اومدنم به بیمارستان گذشته. انگار تمام روز توی فشار بودم. آرادم گریه کردی صداتو شنیدم. گریه می کردم. باورم نمی شد. گریه امونم نمی داد. وقتی گذاشتنت روی سینه ام تنت داغ بود و سرت پر از موی مشکی. گریه می کردی. فقط گریه می کردم پا به پای تو. مراحل بعدی هم خیلی سخت بود. اما دیگه خوشحال بودم که تو اومدی عسلم. واست لباس پوشیدن. چقد خوشگل شده بودی. انگار خواب بودم. بردنم یه اتاق دیگه . مادر اومد پیشمون. چقد اون خرمای بعد از زایمان بهم چسبید. مرسی زهرا جونم که بهم گفتی خرما ببرم.( زهرا دوست مامانیه که توصیه هاش خیلی به دردم خورد). یکم که گذشت قرار شد بریم تو بخش. توی راه بابایی رو دیدم. بازم گریه کردم. کاش اون لحظه متوقف می شد. اون شب بیمارستان موندیم. مادر خیلی اذیت شد اما خوشحال بود که تو اومدی پسرم. واقعا پسر خوبی هستی که درست به موقع اومدی. آخه پدر جون واقعا دوست داشت تو رو ببینه. بهم زنگ زد و گریه کرد. نتونست صحبت کنه. مامان بابایی و عمه افسانه هم اومده بودن. معلوم بود خیلی خوشحالن. فردای اون روز مرخص شدیم. فقط می تونم بگم خدایا شکرت.

پسندها (1)

نظرات (5)

آرزو
3 آذر 93 9:03
مبارکت باشه طیبه جون تو واقعا لیاقت داشتن یه فرزند گل رو داشتی مبارک تو و عمو حمیدمون ! به همین زودی ها انشالا می یام دامادی ش [مرسی آرزوی عزیزم. ایشالله توام به همه آرزوهات برسی گلم]
زهرا - گل بهشتی من
3 آذر 93 12:08
عزیزم خیلی خوشحالم که به سلامتی الان دیگه آرادت بغلته و اون نگرانی هات رفته. از شادیت شادم. سختی ها هم به زودی کمرنگ و فراموش میشه...[زهرا جان توصبه هات خیلی به دردم خورد. ازت ممنونم دوست گلم]
فریبا
3 آذر 93 14:35
ادم میتونه تا یه حدی تجسم کنه شرایط سختی رو که تحمل کردی برای همینه که می گن بهشت زیر پای مادران است. خدارو شکر که هر دو سالمین. نمیدونی که من چقدر ارادو دوست دارم. یه حسی بهم میگه شخصیت ارومی داره. از طرف من چندتا ماچ ابدارش کن.[آراد خیلی ذوق زده شد که خاله اش اومد بهش سر زد. پسرم خوش به حالت با این خاله مهربونی که داری]
مامان زهرا
4 آذر 93 0:47
چه لحظه های شیرینی[واقعا شیرین و در عین حال عجیب]
عاطفه
14 دی 93 13:00
سلام عزیزم.مبارک باشه.انشالله آراد جان همیشه سالم و سرحال باشه عزیزم یه سوال؛زایمان طبیعی خیلی سخته؟ راهی هس که بشه درد زایمان رو کمتر کرد؟[سلام عاطفه جان. الان زایمان طبیعی به چند روش مختلف انجام مبشه. زایمان در آب که خیلی آرامش بخشه، زایمان با بی حسی توسط استنشاق گاز و زایمان با استفاده از آمپول بی حسی. من می خواستم که از هیچ کدوم از روشهای بالا استفاده نکنم و کاملا طبیعی زایمان کنم. به نظر من اگر روال عادی زایمان طی بشه اصلا ترسناک نیست اما واسه من چون آراد مدفوع کرده بود مجبور شدن دو ساعته بچه رو بکشن بیرون که کار به سزارین نکشه. واسه همین سخت بود.]