دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

دردانه مادر

من و بابایی و آراد

1393/10/14 12:24
نویسنده : مادر دردانه
390 بازدید
اشتراک گذاری

به خاطر کولیکت با پدر جون و مادر رفتیم همدان پیش دکتر ایرج صدیقی. دکتر خوبی بود. گفت که درمانی نداره و باید خودش خوب بشه. تو سه هفته ای که اونجا بودیم مادر و پدر جون حسابی تو زحمت افتادن. چقد بهت وابسته شده بودن. پدر جون واست گردن گوسفند گرفته بود که زودتر بتونی گردنتو نگه داری. واسمون نعنا می خرید  تا تو آرومتر بشی. وقتی اومدیم چقد دلشون گرفت. پسرم چه کردی با دل بابا مامانم عزیزم؟

پنج شنبه گذشته بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم زنجان. برای اولین بار سه تایی شدیم. تو بین من و بابایی می خوابی. روز اول خیلی گریه کردی و بابایی که به گریه هات عادت نداشت حسابی ناراحت شد. اما آروم آروم داری بهتر میشی. 

منم بدنم داره به حالت عادی برمیگرده. شبا که می خوابی باعث میشه بتونم یکم استراحت کنم. آراد عزیزم شاید توی پستای آخرم متوجه شده باشی که خیلی پراکنده می نویسم. دلیلش اینه که هم مامانی خیلی خسته است و هم اینکه وقت پیدا نمی کنم تا با آرامش واست بنویسم. فقط می خوام بنویسم که این روزای قشنگ رو واست ثبت کنم. خیلی دوستت دارم پسرم. خوشحالم که ثمره عشق من و بابایی یه پسر کوچولوه که باعث میشه هر لحظه به یاد خداوند مهربون بیفتم.

پسندها (2)

نظرات (2)

زهرا (گل بهشتي من)
15 دی 93 11:09
قربون خدا برم که با این کوچولوها تحول و هیجانی تو دل مامان باباهامون انداخته که سابقه نداشته. اصلا انگار جوون میشن. شاداب میشن. پر از امید. خدا بزرگترا و کوچیک ترا رو برامون حفظ کنه.
فریبا
15 دی 93 20:48
سلام خواهر جان. من که دو روز کنار آراد بودم ولی دلم واسش یه زره شده. مامان دیروز می گفت دلش واسه اراد تنگ شده. مادر که بشی تازه می فهمی چقدر زحمت کشیدن ولی مامانا یا شاید مامان ما اینو هیچ وقت به ما نگفته تا الان که تو خودت فهمیدی. دعا کن منم بتونم درک کنم. یکم نگرانم. ارادو ببوس.[نگران نباش ایشالله به زودی مامان میشی توام درک می کنی سختیهای مادر بودنو]