من و بابایی و آراد
به خاطر کولیکت با پدر جون و مادر رفتیم همدان پیش دکتر ایرج صدیقی. دکتر خوبی بود. گفت که درمانی نداره و باید خودش خوب بشه. تو سه هفته ای که اونجا بودیم مادر و پدر جون حسابی تو زحمت افتادن. چقد بهت وابسته شده بودن. پدر جون واست گردن گوسفند گرفته بود که زودتر بتونی گردنتو نگه داری. واسمون نعنا می خرید تا تو آرومتر بشی. وقتی اومدیم چقد دلشون گرفت. پسرم چه کردی با دل بابا مامانم عزیزم؟
پنج شنبه گذشته بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم زنجان. برای اولین بار سه تایی شدیم. تو بین من و بابایی می خوابی. روز اول خیلی گریه کردی و بابایی که به گریه هات عادت نداشت حسابی ناراحت شد. اما آروم آروم داری بهتر میشی.
منم بدنم داره به حالت عادی برمیگرده. شبا که می خوابی باعث میشه بتونم یکم استراحت کنم. آراد عزیزم شاید توی پستای آخرم متوجه شده باشی که خیلی پراکنده می نویسم. دلیلش اینه که هم مامانی خیلی خسته است و هم اینکه وقت پیدا نمی کنم تا با آرامش واست بنویسم. فقط می خوام بنویسم که این روزای قشنگ رو واست ثبت کنم. خیلی دوستت دارم پسرم. خوشحالم که ثمره عشق من و بابایی یه پسر کوچولوه که باعث میشه هر لحظه به یاد خداوند مهربون بیفتم.