دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

دردانه مادر

دوری از بابایی

1393/10/8 11:56
نویسنده : مادر دردانه
389 بازدید
اشتراک گذاری

۸ دی

پسرم دلبندم سلام

امروز یک ماه و نیمه شدی. روزهایی که گذشت پر بود از شادی و خستگی. 

همه بهم می گفتن چهل روز که بگذره آروم میشی. اما هنوز آروم نشدی. دایم به خودت پیچ می خوری و دل من پر از غصه میشه. تو خواب همش درد داری. چندین بار دکتر بردیمت اما خوب نشدی. زیاد که بی قراری می کنی بدنم دیگه جواب نمیده. کم میارم. همه ترسم اینه که از خونه پدر جون که برگردیم خونه خودمون تنهایی چه کنم اگه بی قرار بشی. اینجا مادر و پدر جون کمکم می کنن. اما اونجا بابایی زیاد نمی تونه کمک کنه. 

این روزا هر مادری رو که می بینم تو دلم میگم چقدر برای بزرگ کردن بچه اش زحمت کشیده. پس چرا هیچ مادری بهم نگفته بود چقد سخته! شاید من درک نکردم. شاید تو بچه بی قراری هستی عزیزم...

آراد نمی دونی در کنار این بی قراریات چقد شیرینی. دقیقا مثل یه جوجه گنجشک می مونی. مخصوصا وقتی دهنتو کامل باز می کنی. وقتی می خوای شیر بخوری خیلی با نمک حمله می کنی. چند روزه داری سعی می کنی گردنتو نگه داری. وای که چقد با مزه گردن نگه می داری. آرادم درسته حسابی خسته و بی خوابم اما بدون عاشقتم. وقتی روی سرت دست می کشم ناخوداگاه فشارت میدم. چه لذتی داره وقتی صورتمو به لپت می چسبونم. 

راستی پسرم اعتراف می کنم که دلم واسه بابات یه ذره شده.

پسندها (1)

نظرات (1)

زهرا (گل بهشتي من)
15 دی 93 11:06
طیبه باور میکنی دقیقا منم بعد چند وقت دقیقا همین حسو داشتم و وقتی یه بچه میدیدم مهمترین چیز تو ذهنم این بود که:" خدایا برای این بچه چقدر بیخوابی کشیدن؟ چقدر زحمت کشیدن؟" تو شیش ماه اول واقعا من از کم خوابی و کولیک محمدرضا بیچاره شده بودم... فکر نکن فقط تو هستی که درگیری.