دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

دردانه مادر

سالگرد ازدواج

1393/9/23 11:54
نویسنده : مادر دردانه
355 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه ۲۳ آذر 

آراد عزیزم فردا یک ماهه میشی.

خداروشکر که دوره نوزادیت رو به سلامتی پشت سر گذاشتی. از لحظه تولد تا به امروز، هم لحظه های شاد داشتم و هم لحظات سخت. 

سرماخوردگی و دندون درد و درد استخوان انتهایی ستون فقرات و بخیه درد و ... همه و همه دست به دست هم دادن تا نتونم از ذره ذره بودنت لذت ببرم. سردرگمی موقع گریه های بی امان و نفهمیدن علت گریه و این اواخر سرماخوردگیت حسابی آزرده ام کرده. بیست روز اول مادر جون پیشمون بود. بعد یک روز تنها موندیم و بعدش چهار روز رفتیم خونه آقاجونت. خستگی جسمی من باعث شد تصمیم بگیریم بریم پیش مادر و پدر جون. درسته هنوز چهل روزت نشده اما تنهایی از پس انجام کارا بر نمیام. از پا قدم خیرت ماشین رو به موقع بهمون تحویل دادن و همراه بابایی راهی اولین سفرت شدیم. جمعه نزدیکای ظهر راه افتادیم. خونه عمه کوچیکه نهار خوردیم و بعد راهی خونه پدر جون شدیم. پسرم تو راحت توی ماشین خوابیدی. چقد همه منتظر دیدنت بودن. پدر جون و مادر خیلی خوشحال بودن. منم خوشحال بودم. می تونستم بعد از چند وقت استراحت کنم. تنها ناراحتیم این بود که بابات باید شنبه ۲۲ برمی گشت که بره سرکار. اولین بار بود که من بدون بابایی می موندم خونه پدرجون. برای من که خیلی سخت بود و شاید هم برای بابایی. پسر دلبندم تو این مدت احساس می کنم خیلی از لحاظ جسمی و روحی داغون شدم اما باور کن هر لحظه نگات می کنم بزرگی و قدرت خدارو شکر می کنم. عزیزم پاره تنم دوستت دارم. 

امسال سالگرد ازدواج من و بابایی، با وجود تو و مادر جون رنگ و روح دیگه ای داشت. پنج سال بعد از قشنگترین لحظه زندگیمون، تو اومدی و لحظه هامونو زیباتر کردی. 

آرادم در مورد اسمت، تا یادم نرفته بگم که تلفظش واسه مادربزرگ من و مادربزرگ بابایی خیلی سخته. اما تقریبا میشه گفت همه از اسمت خوششون اومد. مادربزرگ من که بهت میگه محمد آرا. 

راستی تا دو ماه دیگه یه دختر دایی خوشگل به جمعمون اضافه میشه. اسمش آرنیکا است. ایشالله به سلامتی به دنیا بیاد.

هنوزم نمی دونیم تو شبیه کی هستی. اکثرا میگن شبیه منی. به نظر من وقتی خوابی شبیه خاله معصومه ای و تو حالت اخم شبیه دایی میشی. تا بزرگتر بشی ببینم به کی شبیه هستی. اما انگار انار خوردنای زیادم کار خودشو کرده و به نظر سبزه هستی عزیزم.

و اما قشنگترین حالتت وقتیه که واسه شیر خوردن سرتو تندتند به چپ و راست می بری تا بتونی شیر بخوری. تو اون لحظه قند تو دلم آب میشه مامانی.

 توی این یک ماه یک کیلو وزنت بیشتر شده. باورم نمیشه که لباس بیمارستانت بهت کوچیک شده. ماشالله لا حول و لا قوه الا بالله...

 

پسندها (1)

نظرات (1)

زهرا (گل بهشتي من)
15 دی 93 11:00
طیبه جون سلام. اول یه عذرخواهی بکنم. تو این مدت که چند تا پست اضافه کردی نی نی وبلاگ من نمیدونم چرا به روز شدنتو نشون نداده که بهت سر بزنم. شرمنده. صبور باش عزیزم. چند ماه اول واقعا سخته ولی خب میگذره. هوای خودتو داشته باش. ماشین نو هم مبارک....همینطور سالگرد ازواج تون. از همون لحظه شیر خوردن و لحظه های شبیه اون نهایت لذتو ببر. [زهرای عزیزم دوست خوبم ممنون که همیشه با حرفات آرومم می کنی]