دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

دردانه مادر

پای چپ روی پای راست

آراد عزیزم از همون چهار ماهگی که شروع کردی به نشستن، نحوه نشستنت خاص بود. برای همه جالب بود که چقدر به نشستن علاقه داری و جالبتر اینکه موقع نشستن پای چپتو روی پای راستت میذاری. حتی گاهی موقع خوابم این کارو می کنی. خیلی بانمک میشی پسرم.  جدیدا انگشت اشاره دستتو بالا می بری و شروع می کنی به سخنرانی کردن. پشت سر هم حرف می زنی. نمی دونم والله این ژستات نشون میده یا می خوای استاد بشی یا آخوند!!!!! با اینکه کتاب و مطالب تربیت فرزند زیاد خونده بودم در موردت اشتباه کردم. از صبح تا عصر که بابات بیاد واقعا تنهایی خسته میشم. هیچ کس نیست که واسه نیم ساعت تو رو کمکم نگه داره. توام که بچه آرومی نیستی. واسه همین بارها پیش اومد ...
3 شهريور 1394

عشق بستنی

سلام آراد کوچولوی من اگه بدونی روز به روز چه تغییراتی در تو ایجاد میشه؟! هر روز که میگذره درکت از محیط بیشتر میشه. دیگه عادت کردی که خودت با اون دستای کوچولوت غذا بخوری. البته بیشتر بریز بپاش می کنی و از این کار حسابی لذت می بری. وقتی دعوات می کنم توام با صدای بلند میگی ااااا دقیقا با همون لحنی که من بهت میگم. درست مثل خودم بستنی خوری. یه بستنی کیم رو راحت می خوری.  به بابات حسابی وابسته شدی. دیشب بابایی دیر اومد و تو خواب بودی و ندیدیش. ساعت یک بیدار شدی اینقدر وول خوردی که بهم فهموندی می خوای بابا رو ببینی. بردمت بالا سر بابا نگاش کردی و اون وقت اومدی راحت خوابیدی. آدم باورش نمیشه یه بچه نه ماهه این چیزا رو بفهمه.   مادر ...
18 مرداد 1394

غلت زدنهای تو

پسرم اواخر تیر ماهه و تو شروع کردی به غلت زدن. دیگه نمیشه خوابوندت. سریع برمی گردی رو شکم. خیلی با نمک تلاش می کنی. یک سری صداهای جدیدم از خودت در میاری.  وقتی اوضاع بر وفق مرادت نیست اینقد قشنگ الکی گریه می کنی که با خودم میگم تو بازیگر میشی. اگه خیلی عصبانی بشی با دست روی شکمت می کوبی.  جیغات جون دارتر شده. خودتم از صدای جیغ خودت تعجب می کنی. از اون روز که رفتم تهران به شدت بغلی شدی. دایم دستاتو بالا می گیری و خیلی با مزه تکونش میدی یعنی بیایید منو بغل کنید.  یه روز کف دست و پات داغ شده بود ترسیدم و سریع رفتیم دکتر. یه آمپول ویتامین دی واست زد و گفت شربت استیوکر رو ادامه بدم. اما از فردای اون روز روی پوشکت یه لکه قرم...
31 تير 1394

پسر کوچولوی ما

  آراد عزیزم پسر گلم سلام سه روزه که وارد هشتمین ماه زندگیت شدی عزیزم. توی این مدت خیلی لحظات سخت و در عین حال شیرینی رو واسمون رقم زدی. حسابی شدی عزیز زندگی من و بابایی. دیگه می تونی به تنهایی بشینی. روز به روز کنترلت روی نشستن بیشتر میشه. نمی دونی چقدر حمام کردنت راحتتر شده. بار آخری که بردمت حمام راحت توی تشت بادیت نشستی و همش دنبال اون مرغابیای توی آب بودی.  تازه جدیدا یکم حرکات موجی از خودت نشون میدی. کاملا مشخصه که از این کار حسابی کیف می کنی. یه روز دست زدن بهت یاد دادم. باورم نمیشه از اون روز خیلی قشنگ دست می زنی. یه دستت بازه و یه دستت مشت و محکم به هم می کوبیشون.  نمی دونی وقتی با اون چشمای نازت دایم دنبالم...
27 خرداد 1394

فرنی خورون

سلام پسرم چند وقت بود که فرصت نمی کردم به وبلاگت سر بزنم. توی این مدت کلی چهره ات تغییر کرده. اوایل همه میگفتن شبیه منی اما حالا میگن داری شبیه بابات میشی.  توی اردیبهشت ماه دو هفته رفتیم خونه مادر و پدر جون. اونجا که بودیم واسه اولین بار بهت غذا دادم. مادر آرد برنج درست کرد و با شکر واست فرنی پخت. چقد خوشت اومد خیلی با سر و صدا و ملچ مولوچ می خوردی. کلی ذوق کردم. نوش جونت عزیزم.   چند بار با مادر رفتیم بیرون و اونجا بود که فهمیدم حتما باید واست کالسکه بخرم. مبارکت باشه جونم. از مغازه که خریدیم تا خونه پدر جون سوارش شدی و خوابت برد. معلوم بود حسابی بهت چسبیده ماشین سواری. چون موعد واکسنت بود همونجا تو مرکز بهداشت واکس...
2 خرداد 1394

صندلی ماشین

  آراد عزیزم سلام خداروشکر پنج ماهت تموم شد و وارد ششمین ماه زندگیت شدی. ایشالله یک ماه دیگه باید بهت غذا بدم. بابت این موضوع خیلی خوشحالم. آخه این روزا می فهمی غذا یعنی چی. سر سفره که میشینیم توام شروع به جویدن می کنی و با حرکت قاشق چشمای توام حرکت می کنه. واقعا دلم کباب میشه. کاملا می فهمی که ما داریم یه چیزی می خوریم.  آخر هفته گذشته رفتیم لاهیجان. دفعه قبل که شمال رفتیم توی شکمم بودی یادت میاد عزیزم؟ اما این بار توی بغلم بودی پسرم لمست می کردم و خدا رو شکر می کردم. این چند وقت من خیلی با تو درگیر بودم و خودمو فراموش کرده بودم. واسه همین باباییت خواست که آب و هوا عوض کنیم. دستش درد نکنه خیلی خوب بود. خونه دوست باباییت ...
1 ارديبهشت 1394

آراد کچل ما

سلام پسرکم دیشب بالاخره تصمیم نهایی رو گرفتیم و کچلت کردیم. چند وقت بود موهای پشت سرت داشت می ریخت و موهای جلوی سرت به شدت بلند شده بود. طوری که به صورت خیلی بانمکی فرفرو شده بودی. بابایی هم در یک حرکت که تمام خونه پر از مو شد موهای قشنگت رو کوتاه کرد و اینجوری بود که تو کچل شدی. مبارکت باشه پسرم خیلی بامزه شدی. ماشالله ...   این عکس قبل از اصلاحته و عکس زیر بعد از اصلاح   ای جونم پسرم خدا نگهدارت باشه. خدایا تمام بچه ها رو در پناه خودت زیر سایه پدر و مادر نگه دار. الهی آمین ...
18 فروردين 1394

خداحافظ کولیک

  پسر نازنینم سلام از سال ۸۸ که من و باباییت ازدواج کردیم، برای تحویل سال، یک سال زنجان می مونیم و یک سال میریم پیش پدر و مادر جون. امسال سالی بود که نوبت خونه پدر جون بود. روز قبل از سال نو سه تایی (من و آراد و بابایی) راهی شدیم و تو کل راه رو خواب بودی. لحظه تحویل سال ساعت ۲ و ۱۵ دقیقه بامداد بود که تو و بابایی هر دو خواب هفت پادشاه رو می دیدید. من و مادر و پدر جون و خاله فریبا بیدار بودیم. امسال سال بزه. میگن که سال خوبی میشه. ایشالله که پر از خوبی و شادی باشه.  آرادم وقتی می خواستم عنوان این پست رو انتخاب کنم دستم می لرزید. آخه می ترسم دوباره برگرده، اما خداروشکر انگار دل دردات خیلی کمتر شدن و آرومتر شدی. این یک هفته ای...
11 فروردين 1394

چهارشنبه سوری

  آراد عزیزم انگار همین دیروز بود که شب چهارشنبه سوری توی شکمم بودی و نگران بودم مبادا از سر و صدا بترسی. چقدر زود یکسال گذشت. یک سال پیش دستمو روی شکمم گذاشته بودم که از صدای انفجار نترسی و امسال تو بغل آقا جونت از رو آتیش پریدی. خدا رو هزار بار شکر که سالم و سلامت اومدی به زندگی من و بابایی.  دو روز پیش واکسن چهارماهگیت رو زدی. زیاد گریه نکردی و من فکر کردم واکسن اذیتت نکرده اما دیروز خیلی بی قرار بودی. پاتو تکون نمی دادی و محل واکسنت متورم و قرمز شده بود. خیلی بهم فشار اومد طوری که وقتی بابایی رسید خونه دیگه زدم زیر گریه. بدنم خیلی تحت فشار قرار گرفته بود.  این چند وقت از دل دردات کم نشده اصلا. تازه یه جورایی داری علا...
26 اسفند 1393