پسر کوچولوی ما
آراد عزیزم پسر گلم سلام
سه روزه که وارد هشتمین ماه زندگیت شدی عزیزم. توی این مدت خیلی لحظات سخت و در عین حال شیرینی رو واسمون رقم زدی. حسابی شدی عزیز زندگی من و بابایی. دیگه می تونی به تنهایی بشینی. روز به روز کنترلت روی نشستن بیشتر میشه. نمی دونی چقدر حمام کردنت راحتتر شده. بار آخری که بردمت حمام راحت توی تشت بادیت نشستی و همش دنبال اون مرغابیای توی آب بودی.
تازه جدیدا یکم حرکات موجی از خودت نشون میدی. کاملا مشخصه که از این کار حسابی کیف می کنی.
یه روز دست زدن بهت یاد دادم. باورم نمیشه از اون روز خیلی قشنگ دست می زنی. یه دستت بازه و یه دستت مشت و محکم به هم می کوبیشون.
نمی دونی وقتی با اون چشمای نازت دایم دنبالم می کنی چه حس عجیبی بهم دست میده. اینکه بشی همه امید یه نفر هم خیلی شیرینه و هم یه خورده ترسناک.
به هیچ عنوان دوست نداری وقتی پیشتم کار دیگه ای انجام بدم. از اینکه همه حواسم پیش تو باشه لذت می بری. تبلت دستم می گیرم گریه می کنی و با زبون بی زبونی بهم می فهمونی که بذارمش کنار.
این روزا باید حواسم حسابی بهت باشه. داشتم پایان نامه دکترامو نگاه می کردم که دیدم عجیب داری واکنش نشون میدی. منم یه برگه کاغذ از توش پیدا کردم و دادم دستت و مشغول مطالعه شدم. یهو با صدایی که راه انداخته بودی برگشتم نگات کردم و دیدم وای یک لحظه غفلت باعث شد برگه به این روز بیفته.
یه جورایی طاقت دوریتو ندارم. امروز واسه انجام کاری مجبور شدم تنهات بذارم و برم تهران. تو رفتی خونه عزیز، اما بدون تمام وجودم پیش تو بود. خداروشکر تلفنی که سوال کردم بی قراری نمی کردی و آروم بودی.
الان تو راه برگشت دارم واست می نویسم. روزی که اینو خوندی بیا تا عوض این جدایی بببوسمت عزیزم.