فرنی خورون
سلام پسرم
چند وقت بود که فرصت نمی کردم به وبلاگت سر بزنم. توی این مدت کلی چهره ات تغییر کرده. اوایل همه میگفتن شبیه منی اما حالا میگن داری شبیه بابات میشی.
توی اردیبهشت ماه دو هفته رفتیم خونه مادر و پدر جون. اونجا که بودیم واسه اولین بار بهت غذا دادم. مادر آرد برنج درست کرد و با شکر واست فرنی پخت. چقد خوشت اومد خیلی با سر و صدا و ملچ مولوچ می خوردی. کلی ذوق کردم. نوش جونت عزیزم.
چند بار با مادر رفتیم بیرون و اونجا بود که فهمیدم حتما باید واست کالسکه بخرم. مبارکت باشه جونم. از مغازه که خریدیم تا خونه پدر جون سوارش شدی و خوابت برد. معلوم بود حسابی بهت چسبیده ماشین سواری.
چون موعد واکسنت بود همونجا تو مرکز بهداشت واکسن شش ماهگیت رو زدیم. این بار خیلی بیشتر از واکسنای قبلیت اذیت شدی. خوب شد کالسکه خریدیم. تمام مدت تو خونه با کالسکه چرخوندیمت که تو بغلمون پاهات درد نگیره.
بعد از دو هفته بابایی اومد دنبالمون همراه با عمه ما( به قول علی پسر عموت ) و شوهر عمه ات. شب موندن و جمعه راهی کرمانشاه شدیم. آقا جونت اینا هم از زنجان مستقیم عازم اونجا شدن. خیلی مناظر طبیعی زیبایی داشت کلی لذت بردیم. شنبه ۲۶ اردیبشت که مبعث پیامبر بود برگشتیم زنجان. بعد از دو هفته دوباره سه تایی باهم زیر یه سقف بودیم. خداروشکر.
دست مادر و پدر جونم درد نکنه که حسابی اذیتشون کردیم و خیلی بهمون رسیدن.