دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

دردانه مادر

کودک هفت ماهه من

سلام آراد کوچولو بالاخره هفت ماهت تموم شد و وارد هشت ماه شدی. خوشحالم که پسر خوبی هستی و به حرف مامانی گوش میدی. دو ماه دیگه صبر کنیم می تونیم همدیگرو ببینیم. خیلی خوشحالم و خدارو شکر می کنم. درست یک هفته پیش رفتیم با هم دکتر. یه کم نسبت به سنت کوچولو بودی. خیلی سعی می کنم که خوب بخورم و استراحت کنم نمی دونم چرا یکم کوچولوتری عزیزم. اما دارم سعی می کنم تغذیه ام رو بهتر کنم آخه می خوام یه پسر قوی و پر انرژی باشی. واست یه شال و کلاه بافتم. پاپوش بلد نبودم با میل بافتنی ببافم و قلاب هم نداشتم. اگر تونستم و یاد گرفتم سعی می کنم اونم واست ببافم کوچولوی عزیزم. سرویس چوبت رو انتخاب کردیم که انشالله قراره 5 مهر به دستمون ب...
22 شهريور 1393

شور و شوق مادر شدن

آراد عزیزم این هفته باید بریم سونوگرافی. از خدا می خوام مثل همین لحظه که داری توی شکمم رژه میری تا آخر نه ماه شاداب و سرحال وول بخوری و به امید خدا آبان ماه صحیح و سالم به دنیا بیای. می دونی دو تا نی نی به فامیل اضافه شده نوه عمه ملیحه بابایی و نی نی دختر دایی بابایی... یکیشون رو دیدم و از اون روز طاقتم برای دیدنت کمتر شده عزیزم. هفته قبل با بابایی خیلی اتفاقی واست خرید کردیم. ببین دوستشون داری؟        واسه خریدن دونه دونه اینا ذوق کردم و تو رو توی این لباسا تصور کردم. خدا سایه بابایی رو، رو سرمون نگه داره که پا به پای مامانی واسه خریدن اینا شور و شوق به خرج میده و...
8 شهريور 1393

وول خوردنای آراد

سلام  وروجک من این روزا وول خوردنای تو واسه من هم شادی داره هم نگرانی. بعضی روزا اینقد زیاد وول می خوری که بابایی باید نوازشت کنه تا آروم بشی و گاهی هم اینقد آروم میشی که از ترس می میرم و دائم نازتو می کشم که یه کوچولو وول بخوری... این هفته دارم میرم کلاس. یه دوره واسه مادراست تا آمادگی پیدا کنن واسه اینکه یه کوچولو بتونه پا به این دنیا بذاره. خیلی خوبه. هر روز اطلاعات جدید بدست میارم.  اما خیلی خسته میشم. کتاب خسی در میقات جلال آل احمد و جنس ضعیف اوریانا فالاچی رو خوندم اما چند روزه اصلا نرسیدم مطالعه کنم. انرژیم به شدت کم شده و احساس سنگینی می کنم. رفتم دکتر خدارو شکر همه چیز خوب بود فقط یکم دچار کم خو...
4 شهريور 1393

اتاق جوجه ما

سلام جوجه کوچولو  این روزا همه فکرم این شده که اتاقت رو چطوری آماده کنم که دوسش داشته باشی  همش ایده های مختلف میاد تو سرم بعضیهاشون خیلی ایده های قشنگین اما پر هزینه دلم نمی خواد هزینه الکی واسه بابایی بتراشم، واسه همین همش فکرای عجیب غریب به سرم می زنه. از طرفی دوست ندارم اتاقت فقط یه رنگ باشه همش آبی، همش سبز یا همش قرمز اصلا اونجوری دوست ندارم دوست دارم همه رنگا رو تو اتاقت بتونی ببینی فعلا یه تابلو واست درست کردم که امیدوارم خوشت بیاد دلبندم بابایی که خوشش اومد نمی دونم تو دوست داشته باشی یانه اما خوب اولین کارم بود بازم می خوام واست چیزای خوشگلی د...
25 مرداد 1393

آراد شش ماهه

آراد عزیزم سلام امروز تولد خاله فاطمه است. ۱۹مرداد به دنیا اومده. یادم افتاد که توام امروز شش ماهه شدی. قربونت برم ایشالله سه ماه دیگه می گیرمت تو بغلم. تو این چند وقت علاقه عجیبی به کتاب خوندن پیدا کردم. اولین کتاب هم خونه بود که بابایی واسم خرید. بعدش کسی می آید. بعد سووشون ، کیمیا خاتون، احمد شاملو و ...  همش دوست دارم بخونم انگار یه عطشی پیدا کردم که قبل از اینکه بیای اطلاعاتمو زیاد کنم.  اعتراف می کنم که همیشه از اینکه فرزندم ازم سوالی بپرسه و جوابشو ندونم نگران بودم. دوست دارم اینقدر بدونم که واسه همه سوالات جواب خوب و کاملی داشته باشم. به هر حال حتی اگر  اینطورم نباشه بدون مامانی تمام تلاششو کرد تا سوالای عز...
19 مرداد 1393

خرید واسه نی نی

سلام دردانه من تعطیلات عید فطر پدر جون و مادر اومدن پیشمون. اینقد شیطونی کردی که مادر وول خوردنات رو دید. قربونت برم که اینقده وول می خوری ... بالاخره همگی با هم رفتیم چند تا لباس کوچولو موچولو واست خریدیم. البته دوست دارم قبل از اون اولین کادویی که مادر و خاله معصومه از کربلا واست آوردن رو بهت نشون بدم.                 حالا نوبت اولین خرید واسه دردانه کوچولوه:           اینم کادوی مادر و پدر جون واسه آراد کوچولو: دستشون درد نکنه ... دردانه عزیزم، اتاقت تقریبا خالی شده...
12 مرداد 1393

گرمای تابستون

سلام عزیزم حالا دیگه به حرفام عکس العمل نشون میدی. مثل همین حالا که بهت سلام میدم و تو از توی شکمم ضربه می زنی. مگه متوجه میشی که دارم باهات حرف می زنم عزیزم؟!  گاهی که خوب به بزرگ شدنت فکر می کنم واقعا در بزرگی و عظمت خدا می مونم. واقعا آفرینش انسان یک معجزه بزرگه. پسرم شیطنت این روزات خیلی زیاد شده و من تا دیروز که از دکترت پرسیدم واقعا گاهی اوقات می ترسیدم که چرا اینقد وول می خوری. دکترت دیروز بهم اطمینان داد که تکون خوردن زیادت مشکلی نداره. پس بچرخ بازی کن جوجه من و منو سراپا غرق شادی کن.  چند وقته خیلی هوا گرم شده میگم یهو توی دلم نپزی پسرم. مامانی که کاملا از تنش آتیش می باره.  همه میگن که زنجان اینجوری گرما ند...
5 مرداد 1393

تولد مامانی

سلام کوچولوی عزیزم خیلی وقته واست ننوشتم عزیزم یکمی مشغول بودم و نفهمیدم روزا چطوری گذشت دو روز پیش تولدم بود پسرم پارسال جشن نگرفتم و بعدا پشیمون شدم البته منظورم از جشن یه مهمونیه کوچیکه که هر سال بود بجز پارسال امسال تصمیم گرفتم به افتخار وجود توام که شده جشن بگیرم رفتیم توی پارک و اونجا جشن گرفتیم خیلی خوش گذشت توام حسابی وول خوردی فکر کنم اثرات کیک بود آره مامانی؟ البته این روزا به حدی تکون می خوری که گاهی نگرانت میشم میگم شاید اذیتی شاید جات خوب نیست می دونم که منم زیادی تکونت میدم ببخش دیگه عزیزم گاهی یادم میره یه عزیز کوچولو تو دلم دارم بابایی یه کادو خوشگل بهم داد که الان با اون دارم واست می نویسم دستش ...
24 تير 1393

ماه رمضان

سلام پسرم دیروز با هم رفتیم دکتر تا جواب آزمایش و سونو رو به دکتر نشون بدیم. خدا رو شکر همه چیز خوب بود و قلب مهربونت منظم می زد. فقط حیف که خیلی کوتاه صدای قلبتو شنیدم. زود گوشی رو از رو شکمم برداشت   ولی همونشم غنیمت بود عزیزم. خدا رو هزاران بار شکر که همه چیز خوب بود. فرزندم این روزا احساس آرامش بیشتری دارم و دوست دارم روزی بزرگ بشی و شرایط زندگیمونو واست خوب توضیح بدم. شاید دوست دارم اونا رو خصوصی خصوصی بهت بگم. فقط واسه اینکه یاد بگیری چطور زندگی کنی.  امروز ماه رمضان شروع شده. حس خوبی دارم. نمی تونم روزه بگیرم به خاطر تو جوجه کوچولو که تو شکمم هستی، اما عاشق لحظه های افطار ماه رمضانم. خیلی حس معنویت داره...
8 تير 1393