دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

دردانه مادر

دردانه 4 ماهه و سرماخوردگی مامان

سلام دردانه عزیزم یکشنبه 19 خرداد 4 ماهت تموم شد و وارد 5 ماه شدی. مبارک باشه عزیزم. سه شنبه هفته قبل یعنی یک هفته پیش من و تو بابایی رفتیم به دیدن مادر و پدر جون و بقیه فامیل. یکم توی راه اذیت شدی اما خوب تحمل کردی دردونه من. مامانی اونجا سرما خورد. اما با وجود سرماخوردگی حسابی خوش گذشت (خدایا شکرت) الانم مامانی هنوز مریضه اما به خاطر جوجه خوشگلمون تحمل می کنم که دارو استفاده نکنم. دردونه ازت می خوام وقتی خودت بزرگ شدی و رسیدی به این پست، تصمیم بگیری که همیشه شاد زندگی کنی. اون وقته که طعم خوشبختی رو حتی توی بدترین لحظه ها حس می کنی. به امید اون روز.....     ...
20 خرداد 1393

16 هفته دردانه تموم شد

سلام دردانه ام خوبی عزیزم؟ روز جمعه تصمیم گرفتیم سه نفری بریم یه دوری بزنیم. دور زدن همان و رفتن به روستای شیلاندر همان. فقط 15 کیلومتر از شهر فاصله داشت اما یک ساعت بیشتر طول کشید تا رسیدیم. یه جاده خاکی پر از دست انداز. اما بعد از این 15 کیلومتر، یه بهشت قایم شده بود. واقعا دیدنی بود. خونه هاش مثل ماسوله بودن. صدای پرنده ها خیلی شنیدنی بود. عجب جایی بود. فقط می دونی مشکل چی بود خوراکی با خودمون نبرده بودیم به امید اینکه اونجا خرید می کنیم. رستوران که نداشت هیچ حتی یه مغازه هم نداشت. واسه همین مجبور شدیم از یه خانم دو تا نون محلی بگیریم. خیلی با نمک بود. خلاصه حسابی بهت خوش گذشت. ساعت 4 رسیدیم خونه و 3 تایی دور ...
11 خرداد 1393

مسکن دردانه

سلام دردانه عزیزم چند وقت بود احساس می کردم خونه ای که توش هستی دیگه واست تنگ شده، خیلی اذیت می شدی. آخه مامانی هنوزم تا هفته قبل شلوار جین می پوشید. توام هر روز ابراز ناراحتیت بیشتر می شد. هشت ساعت توی یه جای تنگ که دائم بهت فشار بیاد واقعا ناراحت کننده است می دونم عزیزم. منو ببخش. آخه می دونی یه جورایی احساس می کردم اگه شلوار پارچه ای بپوشم هم بد تیپ میشم و هم اطرافیان می فهمن که انگار داره یه تغییراتی ایجاد میشه. می دونی دردانه ام واسه خانما یکم سخته که آقایون متوجه این تغییرات ظاهری بشن. خلاصه بعد از اینکه کلی اذیتت کردم بالاخره شلوار بارداریمو پوشیدم. خیلی جالب بود صبح که اومدم نشستم تا کارمو شروع کنم احساس کردم دیگه به شکمم فشار ...
1 خرداد 1393

پدر دردانه

سلام دردانه ام چقدر دلم می خواد باهات حرف بزنم. خیلی زوده اما از هفته پیش می تونم حرکاتت رو احساس کنم. نمی دونی عزیزم چه حس قشنگیه. وقتی بهت فکر می کنم بی اراده چشام پر از اشک میشه. عزیز مادر بدون خیلی چشم انتظارتم. بزرگ شو قوی شو... آبان ماه منتظرتم عزیز دلبندم. دردانه ام همیشه بدون که دوست دارم مثل پدرت انسان باشی درست باشی. خودت میای و می بینی که پدرت یه گنجینه است. مهربون مهربون مهربون تا دلت بخواد مهربون می دونی چقدر واسه تربیتت نقشه ها کشیده؟ می دونی جقدر دوست داره محکم و با اراده باشی؟ همیشه به من میگه لوسش نکنی ها!!!!!!!!! آخه می دونه من یه مادرم و مادر یعنی هر آنچه داری نثار فرزند.... دردا...
21 ارديبهشت 1393

سونوگرافی ان تی دردانه

سلام عزیز 61 میلی متری من دیروز با بابایی رفتیم سونوگرافی و آزمایشگاه واسه اطمینان از سلامتی تو. دکتر سونوگراف که راضی بود ازت نازنینم . می دونی قدت 61 میلیمتر بود و وزنت 62 گرم. قلب خوشگلت داشت منظم می زد. با توجه به قد و وزنت گفت که 12 هفته و 2 روزه سنت. ای جانم چقدر کوچیکی دردونه. چقدر استرس داشتم به صفحه مانیتور نگاه می کردم اما واقعا نمی دیدم، نگران بودم. اما بابایی با دقت داشت بهت نگاه می کرد. می دونی بابایی چی می گفت؟ می گفت شبیه خودمه! آره کلک شبیه بابات شدی؟ بابایی این روزا به شوخی هوشنگ یا شاهرخ صدات می کنه. کلی می خندیم. دیشب هم که می گفت آرام چه اسم قشنگیه. خلاصه من نفهمیدم...
16 ارديبهشت 1393

دل تنگیهای دردونه و مامان

عزیز دردانه مامان سلام دیشب خیلی بی قراری می کردی درست مثل مامانی. دلیلشو می دونم تو هم مثل من دل تنگ بابا حمید شده بودی. بابایی رفته بود کاشان. با اینکه می دونستیم که شب برمی گرده اما هر دو حالمون خراب بود. به بابا اس ام اس دادم که " دردونه دل تنگته ". نخند دردونه من ... می دونم به چی می خندی.... خوب منم دل تنگ بابایی بودم از زبون تو گفتم بهش. چی میشه مگه مامان جان؟ می دونی یازده هفته ات تموت شده و هفته بعد باید با هم بریم دکتر. الان بابا حبه انگور صدات می زنه. راستی پنج شنبه جمعه ای که گذشت مادر و پدر جون اومدند به دیدنمون. بهشون گفتم اگه  یه دختر ناز باشی اسمت غزال میشه و اگه یه پسر تپل باشی آراد. مادر که خیل...
9 ارديبهشت 1393

تمشک به دریا می رود

دردانه ام سلام هفته قبل ذغال اخته بودی اما این هفته بابا تمشک صدات میکنه. هر هفته که بزرگ میشی اسمت عوض میشه عزیزم. تمشک من پنج شنبه دومین سفرت رو رفتی. سه نفری رفتیم بندر انزلی. برای اولین بار دریا رو دیدی. احساس کردم که خیلی دوست داشتی. کلی سه نفری عکس انداختیم. تو خوب فیگور می گرفتی ها کلک.... یکم موقع رفتن، جاده طارم اذیتت کرد اما خدا رو شکر خوب شدی گلم. امیدوارم به زودی بیای تو بغلم، اونوقت با هم بریم سفر. وای خدای من یعنی میشه.................... ...
23 فروردين 1393

قلب کوچک دردانه

سلام عزیزم دردانه من چند روزه خیلی فعال شدی و باعث میشی من یهو ساعت 3 شب برم تو یخچال. یه روز ساعت 5 صبح بابایی در حال خوردن دستگیرمون کرد. راستی می دونی چقدر شیطونی؟ دیروز آب پرتقال بابا رو خوردی!!!!! دردانه عزیزم اولین روز بعد از تعطیلات یعنی 16 فروردین بردمت دکتر گفت قلب خوشگلت داره منظم می زنه. کلی خوشحال شدیم. مخصوصا بابایی. خیلی ذوق کرد. به خاطر وجودت خدا رو شکر می کنم عزیز دلم. دیگه الان همه می دونن که تو اومدی تو دل من. طاقت نیاوردم که نگم. فقط میگم دوستت دارم. ...
19 فروردين 1393