پدر دردانه
سلام دردانه ام
چقدر دلم می خواد باهات حرف بزنم. خیلی زوده اما از هفته پیش می تونم حرکاتت رو احساس کنم. نمی دونی عزیزم چه حس قشنگیه. وقتی بهت فکر می کنم بی اراده چشام پر از اشک میشه.
عزیز مادر بدون خیلی چشم انتظارتم. بزرگ شو قوی شو... آبان ماه منتظرتم عزیز دلبندم.
دردانه ام همیشه بدون که دوست دارم مثل پدرت انسان باشی درست باشی.
خودت میای و می بینی که پدرت یه گنجینه است. مهربون مهربون مهربون تا دلت بخواد مهربون
می دونی چقدر واسه تربیتت نقشه ها کشیده؟
می دونی جقدر دوست داره محکم و با اراده باشی؟
همیشه به من میگه لوسش نکنی ها!!!!!!!!! آخه می دونه من یه مادرم و مادر یعنی هر آنچه داری نثار فرزند....
دردانه ام وقتی بزرگ شدی و تونستی وبلاگت رو بخونی قدر لحظه لحظه زندگیت رو بدون.
هرگز نمی خوام بهترین باشی با تمام وجود می خوام که خوشبخت باشی. این حرفیه که پدرت دیشب گفت و من واقعا بهش اعتقاد دارم.
دردانه ام امروز رفتیم جواب آزمایش و سونو رو به دکتر نشون دادیم خدا رو هزار بار شکر که همه چیز خوب بود.
بابا باقر امروز عصر اومد واسه تو شیرینی آورد. تا دیروز نمی دونسته که تو پا توی قلب و روح ما گذاشتی. معلوم بود خیلی خوشحاله. از تو پرسید گفتم که خوب و شیطونی.
دردانه، مادر و پدر جون با خاله معصومه اینا رفتن کربلا. گفتم که واسمون حسابی دعا کنن.
دوستت دارم جونم