دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

دردانه مادر

چهارشنبه سوری

  آراد عزیزم انگار همین دیروز بود که شب چهارشنبه سوری توی شکمم بودی و نگران بودم مبادا از سر و صدا بترسی. چقدر زود یکسال گذشت. یک سال پیش دستمو روی شکمم گذاشته بودم که از صدای انفجار نترسی و امسال تو بغل آقا جونت از رو آتیش پریدی. خدا رو هزار بار شکر که سالم و سلامت اومدی به زندگی من و بابایی.  دو روز پیش واکسن چهارماهگیت رو زدی. زیاد گریه نکردی و من فکر کردم واکسن اذیتت نکرده اما دیروز خیلی بی قرار بودی. پاتو تکون نمی دادی و محل واکسنت متورم و قرمز شده بود. خیلی بهم فشار اومد طوری که وقتی بابایی رسید خونه دیگه زدم زیر گریه. بدنم خیلی تحت فشار قرار گرفته بود.  این چند وقت از دل دردات کم نشده اصلا. تازه یه جورایی داری علا...
26 اسفند 1393

پست سفارشی

سلام آراد شیرینم خدارو هزار مرتبه شکر که سه ماهت تموم شد و وارد چهارمین ماه زندگیت شدی. توی این سه ماه اگر چه حسابی خسته شدم و بدنم خیلی اذیت شد، اما تو روح دوباره به زندگیمون دادی و زیباترش کردی. هر روز شاهد بزرگ شدن و شیرین کاریات هستم و با تمام وجود وابستگیمونو به هم حس می کنم. طوری که نه من طاقت دوری تو رو دارم و نه تو. البته شکی نیست که یکی از دلایل وابستگی تو نیازت به تغذیه است. آرادم پسرم فکر کنم به زودی دندونام خراب بشن !!!! می دونی چرا؟ آخه هر لحظه دوست دارم تو رو در آغوش بگیرم و فشارت بدم ولی خوب نمیشه !!!! منم مجبورم دندونامو بهم فشار بدم که این باعث شده فکم شدید درد بگیره :-):-):-):-):-)  خیلی زیاد نمی خندی. کلی شکلک د...
27 بهمن 1393

ختنه

سلام کوچولوی عزیزم بعد از واکسن دوماهگی یکی از بزرگترین دغدغه های من ختنه کردن تو بود. دکتر اورولوژی نظرش این بود که دو سالگی ختنه بشی. اما کلی سرچ کردم و دیدم متخصصان اطفال میگن بین دو تا سه ماهگی خوبه. واسه همین ۲۰ بهمن واست وقت گرفتم. اما دندون بابایی عفونت کرد و پشیمون شدم. ولی انگار خدا می خواست تو زودتر ختنه بشی واسه همین دندون بابایی بهتر شد و رفتیم پیش دکتر بزازیان. دکتر جالبی بود. سریع در عرض یک ربع ختنه می کرد. تمام وقت من داشتم بیرونو نگاه می کردم گریه می کردم و تمام بدنم می لرزید. اما تو عزیز دل من یه کوچولو گریه کردی. ماشالله پسرم تا رسیدیم خونه بی حسی از بین رفته بود و جیغ زدنات شروع شد. عزیز هم اومد پیشمون تا کمک مامانی با...
21 بهمن 1393

کوتاهی مو

  سلام پسر عزیزم دو روز پیش بابایی موهاتو کوتاه کرد. خیلی خیلی بامزه شدی. انصافا کار خیلی سختی بود. پشت گردنت یه کوچولو قرمز شد. آخه وول خوردی و نوک قیچی گردنتو گرفت.  مبارک باشه عزیزم. فکر می کردم موهات بریزه اما تا حالا که نریخته.  خداروشکر که اومدی به زندگیمون خدا حفظت کنه آراد عزیزم ماشالله لا حول و لا قوه الا بالله امروز دختر دایی کوچولوت به دنیا اومد. قدمش مبارک باشه. داییت خیلی خوشحال بود. ایشالله بتونیم به زودی ببینیمشون.   ...
13 بهمن 1393

واکسن دوماهگی

از یک هفته قبل از موعد واکسنت نگران بودم. کلی توی اینترنت و نی نی سایت سرچ کردم که چطوریه و این باعث شد که بیشتر دچار استرس بشم. واسه اینکه بابایی همراهمون باشه یک روز دیرتر یعنی ۲۵ دی راهی مرکز بهداشت شدیم. قبلش طبق مطالعاتم حمام بردمت شیر و قطره استامینوفن بهت دادم. اول قطره فلج اطفال رو دادن بعد عزیز و بابایی پاتو گرفتن و من رفتم دم در و پشتمو کردم که نبینم. واکسن پنج گانه رو روی ران چپت زدن و یهو جیغ تو بلند شد. طبق چیزایی که خونده بودم انتظار داشتم ساعتها گریه کنی. واسه همین با شنیدن جیغت اشکام تند تند سرازیر شدن. اما در کمال تعجب دیدم همون یه جیغ بلند بود و اصلا گریه نکردی. منم از خجالت که بیشتر از تو گریه کردم سرمو انداختم پایین. وزنت...
27 دی 1393

بی خوابی

آراد عزیزم می خوام واست از بی خوابیهام بنویسم. الان ساعت ۱۱ شبه روی پام خوابیدی اما خواب کجا بود؟! دایم بیدار میشی و پیچ و تاب می خوری. از وقتی یادم میاد هیچ وقت نتونستم صبح زود بیدار شم و سرحال باشم. یا باید دیر بیدار شم و یا اینکه اگر زود بیدار بشم باید قبل از ظهر یکم بخوابم. از وقتی از خونه پدر جون برگشتیم دیگه صبحا مادر نیست که تو رو نگه داره تا من یک ساعت بخوابم. واسه همین هر روز از ساعت ۷ تا خود ظهر گیجم. خوابم میاد شدید و دیگه کسی نیست کمکم کنه. یکی از دوستان خیلی قشنگ مراحل خواب یک مادر رو وصف کرده. با اومدن یه کوچولوی نازنین، یه مادر اول باید عادت کنه که نخوابه. چون هر لحظه و در هر زمانی اون کوچولو ممکنه بیدار بشه. پس اولین مرحل...
27 دی 1393

مامان تنبل

آراد عزیزم من عاشق عکس انداختن هستم. تا جایی که می تونم ازت عکس میندازم اما واسه گذاشتن تو وبلاگت تنبلی می کتم. آخه یه وروجک کوچولو دارم که حسابی خسته ام می کنه. عکس پایین رو وقتی انداختم که تو تختت خوابیده بودی ببین چقد کوچولویی       عکس پایینی تو بغل بابات بودی عزیزم     عکس بعدی تو بغل عمه ات خواب بودی عسلم     این یکی عکس هم وقتی بود که برای اولین بار با من و بابایی رفته بودی بیرون و خسته برگشته بودی خونه  ای جونم با اون نگاه شیرینت     ماشالله لا حول ولا قوه الا بالله خدا همه بچه ها رو واسه پدر مادراشون حفظ کنه. ...
22 دی 1393

پسرک شیرین ما

دوست دارم تمام شیرین کاری هاتو واست بنویسم حیف که بعضی هاشو یادم میره و یا فرصت نمیشه. فکر می کردم هنوز منو نمی شناسی اما دو بار که رفته بودم بیرون وقتی برگشتم خونه تا منو دیدی گریه کردی نمی دونی چه حسی بهم دست داد. باور نمی کردم یه جوجه کوچولوی گرسنه اینجوری منتظرم باشه. شبا وقتی زیاد می خوابی و گرسنه از خواب بیدار میشی وای که چقد شیرین میشی. دوست دارم تو اون لحظه فشارت بدم اینقد دوست داشتنی میشی. واسه شیر خودن یه جورایی حمله می کنی. البته تقریبا اکثر اوقات تند تند و باحرص شیر می خوری طوری که بارها شیر پریده توی گلوت و حسابی منو ترسوندی. بعد از شیر خوردن تمام صورتت آغشته به شیر میشه و حسابی خنده دار میشی. آراد عزیزم یه شب تو خواب دستم افت...
21 دی 1393

من و بابایی و آراد

به خاطر کولیکت با پدر جون و مادر رفتیم همدان پیش دکتر ایرج صدیقی. دکتر خوبی بود. گفت که درمانی نداره و باید خودش خوب بشه. تو سه هفته ای که اونجا بودیم مادر و پدر جون حسابی تو زحمت افتادن. چقد بهت وابسته شده بودن. پدر جون واست گردن گوسفند گرفته بود که زودتر بتونی گردنتو نگه داری. واسمون نعنا می خرید  تا تو آرومتر بشی. وقتی اومدیم چقد دلشون گرفت. پسرم چه کردی با دل بابا مامانم عزیزم؟ پنج شنبه گذشته بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم زنجان. برای اولین بار سه تایی شدیم. تو بین من و بابایی می خوابی. روز اول خیلی گریه کردی و بابایی که به گریه هات عادت نداشت حسابی ناراحت شد. اما آروم آروم داری بهتر میشی.  منم بدنم داره به حالت عادی برمیگر...
14 دی 1393

دوری از بابایی

۸ دی پسرم دلبندم سلام امروز یک ماه و نیمه شدی. روزهایی که گذشت پر بود از شادی و خستگی.  همه بهم می گفتن چهل روز که بگذره آروم میشی. اما هنوز آروم نشدی. دایم به خودت پیچ می خوری و دل من پر از غصه میشه. تو خواب همش درد داری. چندین بار دکتر بردیمت اما خوب نشدی. زیاد که بی قراری می کنی بدنم دیگه جواب نمیده. کم میارم. همه ترسم اینه که از خونه پدر جون که برگردیم خونه خودمون تنهایی چه کنم اگه بی قرار بشی. اینجا مادر و پدر جون کمکم می کنن. اما اونجا بابایی زیاد نمی تونه کمک کنه.  این روزا هر مادری رو که می بینم تو دلم میگم چقدر برای بزرگ کردن بچه اش زحمت کشیده. پس چرا هیچ مادری بهم نگفته بود چقد سخته! شاید من درک نکردم. شاید تو بچه...
8 دی 1393