عشق بستنی
سلام آراد کوچولوی من
اگه بدونی روز به روز چه تغییراتی در تو ایجاد میشه؟! هر روز که میگذره درکت از محیط بیشتر میشه. دیگه عادت کردی که خودت با اون دستای کوچولوت غذا بخوری. البته بیشتر بریز بپاش می کنی و از این کار حسابی لذت می بری. وقتی دعوات می کنم توام با صدای بلند میگی ااااا دقیقا با همون لحنی که من بهت میگم. درست مثل خودم بستنی خوری. یه بستنی کیم رو راحت می خوری.
به بابات حسابی وابسته شدی. دیشب بابایی دیر اومد و تو خواب بودی و ندیدیش. ساعت یک بیدار شدی اینقدر وول خوردی که بهم فهموندی می خوای بابا رو ببینی. بردمت بالا سر بابا نگاش کردی و اون وقت اومدی راحت خوابیدی. آدم باورش نمیشه یه بچه نه ماهه این چیزا رو بفهمه.
مادر و پدر جون سه شنبه قراره بیان پیشمون. می دونم که وقتی ببینیشون خیلی خوشحال میشی.
آراد مامانی این روزا همش غلت می زنی و رو شکمت قرار می گیری اما نهایت تلاشت منجر میشه به عقب رفتن. عزیزم دنده عقب رو می زنی باید دنده یک رو بزنی تا بیای جلو
از اینکه پیشتم خوشحالم. با اینکه خیلی خسته میشم اما وقتی با دستت دستم رو می گیری یا لباسم رو می کشی وای پسرم یه لذتی داره که نگو.
امروز می خوام دعا کنم واسه تمام مادرایی که بچه مریض دارن. خدایا خدای مهربون به دل لطیف مادرا رحم کن و خودت بچه هاشونو حفظ کن. الهی آمین