دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

دردانه مادر

کتاب

پسرم سلام چند وقته که مدل خوابیدنت عوض شده. خیلی عجیب غریب می خوابی. انگار داری سجده می کنی. همین باعث شده وضعیت معده ات بهم بریزه و موقع بیدار شدن از خواب حالت خوب نیست و ترش می کنی. هر کاری می کنم بدنتو صاف کنم باز برمی گردی به همون پوزیشن قبلی. امیدوارم به این مدل عادت نکنی چون واسه معده ات اصلا خوب نیست عزیزم. یه روز یه دختره اومد دم در آپارتمانمون. کتاب می فروخت. منم دلم سوخت یه کتاب رنگ آمیزی به نیت تو خریدم. چند روزی گذشت واسه اینکه سرگرم بشی شروع کردم صفحه به صفحه حیوونای کتاب رو واست گفتم تا صفحه آخر. با اینکه هفتاد و خرده ای صفحه بود اصلا تکون نخوردی و گوش دادی. همین شد که از فردای اون روز تو کتابو کشون کشون میاوردی واسه من...
1 دی 1394

تولد یک سالگی آراد

سلام پسر گلم تولدت مبارک به قول خاله معصومه بالاخره سنت به سال رسید عزیزم. خدا رو هزار بار شکر که یک ساله شدی پسرم. خیلی دوست داشتم واست تولد مفصل بگیرم اما به دلایلی جور نشد و یه تولد کوچولو خونه خودمون گرفتیم و فقط خانواده بابایی بودن. دست بابا جونت درد نکنه یه کیک خوشگل واست سفارش داده بود.      ایشالله صد و بیست ساله بشی آرادم. تو خیلی خوش شانس بودی مامانی، چون وقتی رفتیم خونه پدر جونت خاله فاطمه یهو سورپرایزمون کرد و با یه کیک قشنگ غافلگیرمون کرد. دوباره یه تولد دیگه اونجا واست گرفتیم. دستش درد نکنه خاطره قشنگی به جا موند واسمون.      آرادم حالا که یک ساله شدی و شدی نور چشم...
11 آذر 1394

دندون زیبای آراد

آراد عزیزم سلام  از خونه پدر جون که برگشتیم مامانی رفت تهران. کاری پیش اومده بود باید می رفتم. تو رفتی خونه آقا جونت. وسطای روز بود که مادر زنگ زد و گفت بهار به دنیا اومد. چقدر دلم می خواست دختر خاله ات رو میدیدم. خیلی یهویی شد. دقیقا موقعی که ما از خونه پدر جون برگشتیم بهار خانم به دنیا اومد. ایشالله قدمش پر از خیر و خوبی باشه. آرادم تا از تهران برگشتم دلم واست یه ذره شده بود.  تحمل دوریت دیگه واقعا واسم سخت شده.  آخر هفته خونه آقا جونت دوباره آش دندونی پختیم. خداروشکر همه چی خوب پیش رفت. تا ساعت سه بعدازظهر آش تقسیم کردیم. بعدش نهار خوردیم و برگشتیم خونه. انگار توام خیلی خسته شده بودی مامانی . چون سه تایی با بابایی گر...
27 آبان 1394

آش دندونی

آراد عزیزم ۲۸ مهر دیدم یه خط سیاه روی لثه ات مشخص شده. حدس زدم داری دندون در میاری اما تعجب کردم چرا سیاهه. وقتی به بابایی گفتم نگاه کرد و گفت دندون نیست لثه اش شکاف خورده اما هنوز دندون بالا نیومده. البته درستم می گفت چون چند روز بعد یه چیز نوک تیز توی دهنت حس کردم. خیلی خیلی تیز بود. باورم نمیشد آراد کوچولوی ما دندون درآورده باشه. مبارکت باشه گل پسرم. فکر کنم الان وقتشه تا با اون عروسک دندون که واست سفارش دادم عکس بندازی. قرار بود زنجان واست آش درست کنیم اما یه سفر یهویی پیش اومد و الان خونه پدر جونیم. ایشالله فردا واست آش دندونی می پزیم. البته اون آش دندونی زنجان سرجاش هست عزیزم. ایشالله به سلامتی و شادی... آراد جونم خاله فریبا طی دو رو...
7 آبان 1394

تکامل

به نام خداوند بزرگ و مهربان پسر گلم امشب هزاران بار خدارو شکر کردم. نمی تونی تصور کنی چه حسی دارم. امشب بارها اشک تو چشمام جمع شد. تمام خستگیهام در رفت. پسرم عزیزم دلبندم امشب خیلی ناگهانی چهار دست و پا رفتی. چقدر بانمک این کارو انجام میدی. خودت از ما بیشتر ذوق زده میشی. انگار دوست نداشتی سینه خیز بری. اون مرحله رو جا گذاشتی و وارد این مرحله شدی.   خدایا عجب قدرتی تو وجود بنده هات گذاشتی. خدایا عظمت و قدرتتو شکر. آرادم چند روزه به صورت خیلی مبهم عمه مامان و بابا میگی. اکثر اوقات سه تارو پشت سر هم میگی اما وقتی گریه می کنی مامان رو تنها میگی.     اینجا خونه آقا جونته دوست داری سرپا بایستی ...
12 مهر 1394

پای چپ روی پای راست

آراد عزیزم از همون چهار ماهگی که شروع کردی به نشستن، نحوه نشستنت خاص بود. برای همه جالب بود که چقدر به نشستن علاقه داری و جالبتر اینکه موقع نشستن پای چپتو روی پای راستت میذاری. حتی گاهی موقع خوابم این کارو می کنی. خیلی بانمک میشی پسرم.  جدیدا انگشت اشاره دستتو بالا می بری و شروع می کنی به سخنرانی کردن. پشت سر هم حرف می زنی. نمی دونم والله این ژستات نشون میده یا می خوای استاد بشی یا آخوند!!!!! با اینکه کتاب و مطالب تربیت فرزند زیاد خونده بودم در موردت اشتباه کردم. از صبح تا عصر که بابات بیاد واقعا تنهایی خسته میشم. هیچ کس نیست که واسه نیم ساعت تو رو کمکم نگه داره. توام که بچه آرومی نیستی. واسه همین بارها پیش اومد ...
3 شهريور 1394

عشق بستنی

سلام آراد کوچولوی من اگه بدونی روز به روز چه تغییراتی در تو ایجاد میشه؟! هر روز که میگذره درکت از محیط بیشتر میشه. دیگه عادت کردی که خودت با اون دستای کوچولوت غذا بخوری. البته بیشتر بریز بپاش می کنی و از این کار حسابی لذت می بری. وقتی دعوات می کنم توام با صدای بلند میگی ااااا دقیقا با همون لحنی که من بهت میگم. درست مثل خودم بستنی خوری. یه بستنی کیم رو راحت می خوری.  به بابات حسابی وابسته شدی. دیشب بابایی دیر اومد و تو خواب بودی و ندیدیش. ساعت یک بیدار شدی اینقدر وول خوردی که بهم فهموندی می خوای بابا رو ببینی. بردمت بالا سر بابا نگاش کردی و اون وقت اومدی راحت خوابیدی. آدم باورش نمیشه یه بچه نه ماهه این چیزا رو بفهمه.   مادر ...
18 مرداد 1394

غلت زدنهای تو

پسرم اواخر تیر ماهه و تو شروع کردی به غلت زدن. دیگه نمیشه خوابوندت. سریع برمی گردی رو شکم. خیلی با نمک تلاش می کنی. یک سری صداهای جدیدم از خودت در میاری.  وقتی اوضاع بر وفق مرادت نیست اینقد قشنگ الکی گریه می کنی که با خودم میگم تو بازیگر میشی. اگه خیلی عصبانی بشی با دست روی شکمت می کوبی.  جیغات جون دارتر شده. خودتم از صدای جیغ خودت تعجب می کنی. از اون روز که رفتم تهران به شدت بغلی شدی. دایم دستاتو بالا می گیری و خیلی با مزه تکونش میدی یعنی بیایید منو بغل کنید.  یه روز کف دست و پات داغ شده بود ترسیدم و سریع رفتیم دکتر. یه آمپول ویتامین دی واست زد و گفت شربت استیوکر رو ادامه بدم. اما از فردای اون روز روی پوشکت یه لکه قرم...
31 تير 1394

پسر کوچولوی ما

  آراد عزیزم پسر گلم سلام سه روزه که وارد هشتمین ماه زندگیت شدی عزیزم. توی این مدت خیلی لحظات سخت و در عین حال شیرینی رو واسمون رقم زدی. حسابی شدی عزیز زندگی من و بابایی. دیگه می تونی به تنهایی بشینی. روز به روز کنترلت روی نشستن بیشتر میشه. نمی دونی چقدر حمام کردنت راحتتر شده. بار آخری که بردمت حمام راحت توی تشت بادیت نشستی و همش دنبال اون مرغابیای توی آب بودی.  تازه جدیدا یکم حرکات موجی از خودت نشون میدی. کاملا مشخصه که از این کار حسابی کیف می کنی. یه روز دست زدن بهت یاد دادم. باورم نمیشه از اون روز خیلی قشنگ دست می زنی. یه دستت بازه و یه دستت مشت و محکم به هم می کوبیشون.  نمی دونی وقتی با اون چشمای نازت دایم دنبالم...
27 خرداد 1394

فرنی خورون

سلام پسرم چند وقت بود که فرصت نمی کردم به وبلاگت سر بزنم. توی این مدت کلی چهره ات تغییر کرده. اوایل همه میگفتن شبیه منی اما حالا میگن داری شبیه بابات میشی.  توی اردیبهشت ماه دو هفته رفتیم خونه مادر و پدر جون. اونجا که بودیم واسه اولین بار بهت غذا دادم. مادر آرد برنج درست کرد و با شکر واست فرنی پخت. چقد خوشت اومد خیلی با سر و صدا و ملچ مولوچ می خوردی. کلی ذوق کردم. نوش جونت عزیزم.   چند بار با مادر رفتیم بیرون و اونجا بود که فهمیدم حتما باید واست کالسکه بخرم. مبارکت باشه جونم. از مغازه که خریدیم تا خونه پدر جون سوارش شدی و خوابت برد. معلوم بود حسابی بهت چسبیده ماشین سواری. چون موعد واکسنت بود همونجا تو مرکز بهداشت واکس...
2 خرداد 1394