دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دردانه مادر

سال نو مبارک

دردانه ام نمی دونی چقدر خوشحالم که امسال به خانواده ما اضافه میشی از خدا خواستم که سالم و سلامت بیای تو بغلم عزیز دلم عیدت مبارک بابا بوسیدت اما من نمی تونم ببوسمت عزیزم   
29 اسفند 1392

چهارشنبه سوری

دردانه عزیزم امشب خیلی از خدا خواستمت از ته قلبم خواستم که بیایی توی زندگیمون شب چهارشنبه سوری  بود از صداهای بلند خیلی می ترسیدم که بترسی با دستم گرفته بودمت کاش نترسیده باشی عزیز دلم دردانه ام بیا به زندگیمون خیلی منتظرتم عزیزم    
27 اسفند 1392

مهر پدری

دردانه ام، عزیز کوچولوی من هر روز بابایی دو تا لقمه واسه من درست می کنه که سرکار بخورم. می دونی الان 2 روزه بابایی 3 تا لقمه درست می کنه؟ می گه: دو تا واسه مامان یکی واسه جوجه جوجه کوچیک ما برای اومدنت لحظه شماری می کنیم. راستی یادم رفت بگم مامانی یه دوست خیلی مهربون داره که به پیشنهاد ایشون واست وبلاگ درست کردم، ایشالا یه روزی ازشون تشکر می کنی عزیزم.   ...
26 اسفند 1392

دردانه عزیز ما

دیروز روز پر استرسی بود واسم عزیزم. نگرانت بودم. هر چند می دونستم به حرف بابایی گوش میدی. با هم رفتیم سونو. گفت توی 5-4 هفته هستی و همه چیز خوبه. ساک خوشگلتو با خودت برداشته بودی عزیزم. بابا خونه منتظر بود.  عکستو نشونش دادم کلی ذوق کرد. رفتیم بیرون شام خوردیم، آره عزیزم واسه تو جشن گرفتیم. شب هم بردیمت خونه بابای بابایی (بابا باقر). تولد عمه ات بود. خوشحال بودی می دونم عزیزم. توام کیک خوردی کلک ...
25 اسفند 1392

دردانه ام نگرانتم عزیزم

دردانه عزیزم سه شنبه 20 اسفند بردمت دکتر. انگار یادت رفته بود ساکت رو با خودت برداری  (ساک حاملگی مشاهده نشد). عزیز دلم کلی نگرانت شدم. رفتم آز بتا دادم 1030 بود. دکتر گفت که هنوز وقت هست که نی نیمون ساکش رو برداره. ساک حاملگی باید وقتی بتا در محدوده 1500-500 هست تشکیل بشه. اومدم خونه به بابات گفتم. اونم اومد تو گوش تو گفت که ساکتو با خودت برداری. امروز می برمت سونوگرافی. به مامان نشون بده که دردانه من حرف باباشو گوش میده ...
24 اسفند 1392

تولدت مبارک عزیزم

  به نام خداوند مهربان   سلام دردانه مادر دو روز پیش (18 اسفند 92) فهمیدم که اومدی توی وجودم. بی بی چک نشون داد. دیروز هم رفتم آزمایش و فهمیدم که فرزند عزیزم داره شکل میگیره.   بابایی ذوق زده شده اما نمی دونه باید چیکار کنه فقط می دونم که عاشقانه دوستت داره و برای اومدنت خوشحاله. عزیزم دوست دارم تمام لحظاتم رو برات بنویسم تا وقتی تونستی خودت بخونی، بدونی که چقدر عاشقانه دوستت دارم. امروز می برمت دکتر تا مطمئن شم حالت خوبه. دردانه مادر دوستت دارم. ...
20 اسفند 1392
1